رونده . [ رَ وَ دَ
/ دِ ] (نف ) نعت فاعلی از رفتن . آنکه رود. راهی . آنکه راه رود. (فرهنگ فارسی معین ). عموم روندگان را نیز گویند چه پیاده چه سواره چه اسب و چه استر. (انجمن آرا) (آنندراج ). روان شونده . (یادداشت مؤلف ). ماشی . (منتهی الارب )
: چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ بران .
عنصری .
رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه ).
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه .
نظامی .
به گلگون رونده رخت بربست
زده شاپور بر فتراک او دست .
نظامی .
|| سایر. متحرک . مقابل ساکن
: این گویهای هفت ستاره رونده اند. (التفهیم ).
سپهری است نو پرستاره بپای
جهانی است کوچک رونده زجای .
اسدی .
الا تا بود فریزدان پاک
رونده است گردون و استاده خاک .
اسدی .
گردنده و رونده به فرمان حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر.
سوزنی .
رونده ماه را بر پشت شبرنگ
فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ .
نظامی .
-
روندگان آسمانی ؛ سیارگان . (فرهنگ فارسی معین ).
-
روندگان عالم ؛ کنایه از سبعه ٔ سیاره باشد که زحل ومشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه است . (برهان ). کنایه از سبعه ٔ سیاره باشد. (آنندراج ) (از مجموعه ٔ مترادفات ص
295).
|| ذاهب . مقابل آینده . (از یادداشت مؤلف )
: عمر خداوندم پاینده باد
درد، رونده ، طرب ، آینده باد.
منوچهری .
اندر رهند خلق جهان یکسر
همچون رونده خفته و بنشسته .
ناصرخسرو.
-
رونده کوه ؛ کنایه از اسب تیزرفتار درشت اندام است
: رونده کوه را چون باد می راند
به تک در باد را چون کوه می ماند.
نظامی .
|| روان که به تازی جاری و مایع باشد. (از شعوری ج ورق
27). روان . جاری . جری . سایل . (یادداشت مؤلف )
: آب رونده به نشیب و فراز
ابر شتابنده بسوی سماست .
ناصرخسرو.
|| راهگذر. عابر. (فرهنگ فارسی معین )
: در مغاکی خزید و لختی خفت
روی خویش از روندگان بنهفت .
نظامی .
من از شراب این سخن مست ... که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان ). || مسافر. (فرهنگ فارسی معین ). نشراء. (ترجمان القرآن )
: روندگان مقیم از بلا بپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند.
سعدی .
|| سوارانی که به حکم پادشاه در هر راه و هر منزل با اسبهای معین مأمور بودند که اخبار اطراف ملک را به پادشاه به تعجیل برسانند و نوند نیز به همین معنی است اکنون چاپار و اسکدار گویند و هر دوترکی است . (انجمن آرا) (آنندراج )
: رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار بهی .
فردوسی .
|| سالک . (یادداشت مؤلف )
: تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و رونده ٔ بی معرفت مرغ بی پر. (گلستان ). تنی چند از روندگان در صبحت من بودندظاهر ایشان به صلاح آراسته . (گلستان ). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان ).
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز.
حافظ.
|| جاری شونده . آینده . گذرنده . مورد ذکر
: سوی همه چیز راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما.
ناصرخسرو.
|| جاری . نافذ. روان . رایج . روا
: دگر آنکه بسیار نامش بود
رونده به هرجای کامش بود.
فردوسی .
رونده بدانگه بود کار من
برافروخته تیز بازار من .
فردوسی .
نویسد به نامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی .
که آیی خرامان سوی خان من
رونده است کام تو بر جان من .
فردوسی .
از درازی دست و فرمان رونده مر ترا
دست بر کیوان رسدگر دست بر کیوان کنی .
عنصری .
فرمانت رونده در همه عالم باد
بدخواه ترا دم زدن اندر دم باد.
منوچهری .
که حکم تو بر چارحد جهان
رونده است بر آشکار و نهان .
نظامی .