مترادف رک : آشکار، بی پروا، بی پرده، بی تعارف، بی تکلف، ساده، صاف وپوست کنده، صریح
متضاد رک : درلفافه
frank(ly)
baldly, blunt, direct, downright, candid, free, curt, curtly, explicit, flat, forthright, foursquare, frank, frankly, plain, ingenuous, straightforward, openhearted, plain-spoken, point-blank, pointed, roundly, square, uninhibited, unmarked, unreserved, unvarnished, upfront, vocal
آشکار، بیپروا، بیپرده، بیتعارف، بیتکلف، ساده، صافوپوستکنده، صریح ≠ درلفافه
رک . [ رَ ] (ضمیر) به لغت زند و پازند به معنی تو باشد و به عربی انت گویند. (برهان ). به لغت زند ضمیر مفرد مخاطب ؛ یعنی تو و انت . (ناظم الاطباء).
رک . [ رَ ] (اِ) ریشه ٔ رکیدن که صورتی یا تصحیفی است از زکیدن و ژکیدن . رجوع به ژکیدن و زکیدن شود. || رسته و صف کشیده . (از برهان ) (ناظم الاطباء).راسته و صف کشیده چه اگر گویند فلان چند رک شد؛ یعنی چند صف شد. (لغت محلی شوشتر). اما در این معنی مصحف رگ است به معنی رَج و رده . رجوع به رگ و رده شود.
- رک نزدن ؛ قادر نبودن بر ایستادن از ضعف یا از خوف که طاری شده : فلانی رک نمیزند. (از لغت محلی شوشتر).
رک . [ رَک ک ] (ع مص ) جزوی را بر جزو آن چیز افکندن : رککت الشی ٔ بعضه علی بعض ؛ ای طرحته . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چیزی بر چیزی افکندن . (تاج المصادر بیهقی ). جزوی را بر جزو آن چیز افکندن . (آنندراج ). چیزی افکندن . (دهار). || دست خود را بردنبه و پهلوی گوسپند نهادن تا فربهی و لاغری آن معلوم شود. مجیدن . برمجیدن . پرماسیدن . (از یادداشت مؤلف ): رک الشاة؛ و کذا رک الشی ٔ بیده ؛ اذا غمزه لیعرف حجمه . (منتهی الارب ). دست خود بر دنبه و پهلوی گوسپند نهادن تا فربهی و لاغری آن معلوم شود. (آنندراج ). دست بر چیزی زدن برای دانستن حجم آن . (از اقرب الموارد). || نیک آرامیدن با زن . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || دست را با گردن به هم غل کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دست به غل با گردن بستن . (تاج المصادر بیهقی ). || گناه بر گردن کسی لازم کردن ؛ رک الذنب علی عنقه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گناه در گردن کسی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). گناه را برگردن کسی لازم کردن . (آنندراج ). گناه در گردن کردن . (دهار). || ضعیف شدن . (غیاث اللغات ). ضعیف و رقیق شدن ازآن است : «اقطعه من حیث رک ». (از اقرب الموارد). || کم شدن علم و عقل کسی . ضعیف و ناقص شدن رای و عقل کسی : رک عقله و رأیه . (از اقرب الموارد).
رک . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنه ٔ آن 226 تن است . آب آن از قنات تأمین می شود. محصول عمده ٔآنجا از غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رک . [ رِک ک / رَ ] (ع اِ) باران نرم ریزه یا آن زاید از باران ریزه است . ج ، اَرکاک و رِکاک . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باران ضعیف . (دهار). باران ضعیف و اندک . ج ، ارکاک و رکاک . (از اقرب الموارد).
رک . [ رِک ک ](ع ص ) ارض رک ؛ زمین باران ریزه نرسیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زمین باران ریزه نرسیده . (آنندراج ). لغتی در رَک ّ به معنی مذکور. (از اقرب الموارد).
رک . [ رُ ] (ص ، ق ) (عامیانه ) بی پرده (گفتار) پوست کنده (گفتار). صریح . صریحاً. بالصراحة. گفته ٔ روشن و کمی تند نسبت به شنونده ناشی از صراحت خلق و راستگویی گوینده . (یادداشت مؤلف ). راست و صریح . بی پرده . بی پروا: حقیقت را رک پوست کنده می گویم . (فرهنگ فارسی معین ).
- رک و راست ؛ صاف و پوست کنده : «من رک و راست حرف می زنم » (فرهنگ فارسی معین ).
|| صریح اللهجة؛ آنکه رک و صریح حرف زند. آنکه سخن بی پرده گوید. رک گوی . یک لخت . بی شیله و پیله . (از یادداشت مؤلف ).
رک . [ رُ ] رمزی و اختصاری است از «رجوع کنید» در اصطلاح مصححان کتب و متون .
ژک#NAME?
۱. راست و صریح؛ بیپرده.
۲. کسی که صریح و بیپروا سخن میگوید؛ رکگو.
رُک محفظه ای است از حصیر ،چوب ،فلز و یا جنس دیگری که در آن طیور یا اشیا قرار می گیرد با توجه به نوع رک هم از طیور یا اشیا محافظت می کند و هم جهت تهویه و جلو گیری از صدمات فیزیکی از جمله ضربه و فشار آن را در خود جای می دهد.
(لری؛ ممسنی) رِک؛ چوب دوشاخه.
۱کاردکی که به وسیله ی آن تخم کدو را از داخل کدو خارج کنند ...
۱خمیده – هر چیزی که شیب ملایمی داشته باشد ۲از ادوات تله
شن و ماسه