کلمه جو
صفحه اصلی

دلتنگی


مترادف دلتنگی : تاثر، تکدر، تنگدلی، حزن، کدورت، ملالت

متضاد دلتنگی : دلخوش، دلشاد

فارسی به انگلیسی

homesickness, nostalgia, annoyance, displeasure, anguish, gloominess, loneliness, depression, funk, gloom, glumness

homesickness, nostalgia, annoyance, loneliness


depression, funk, gloom, glumness, loneliness


فارسی به عربی

الم , کآبة
کآبة

الم , کآبة


مترادف و متضاد

desolation (اسم)
پریشانی، دل تنگی، تنگی، خرابی، ویرانی، تاراج، خرابکاری

anguish (اسم)
عذاب، غم و اندوه، اضطراب، جفا، سینه سوزی، غرامت، دل تنگی

gloom (اسم)
دل تنگی، تیرگی، ملالت، افسردگی، تاریکی

ennui (اسم)
بیزاری، دل تنگی، خستگی، ملالت

melancholia (اسم)
دل تنگی، سودا، افسردگی، گرفتگی، مالیخولیا

tedium (اسم)
بیزاری، دل تنگی، خستگی، ملالت، یکنواختی

تاثر، تکدر، تنگدلی، حزن، کدورت، ملالت ≠ دلخوش، دلشاد


فرهنگ فارسی

حالت کیفیت تنگدل اندوهگینی غمناکی ملامت تنگدلی .

لغت نامه دهخدا

دلتنگی. [ دِ ت َ ] ( حامص مرکب ) حالت و کیفیت دلتنگ. تنگدلی. ملالت. پریشانی. اضطراب. ( ناظم الاطباء ). ضجرت. ( از دهار ). ضیق. غلق. ضیق صدر. وحشت. ( تاریخ بیهقی ). غمگینی. گرفتگی دل از اندوه :
بتان پاسخش را بیاراستند
به دلتنگی از جای برخاستند.
فردوسی.
ز من آرزو خود همی خواستی
به دلتنگی از جای برخاستی .
فردوسی.
خشمی و دلتنگیی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217 ). انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد.( فارسنامه ابن البلخی ص 97 ). پس وشتاسف با آنکه دیگر پسر از صلب خویش داشت بسبب دلتنگی از بهر اسفندیارپادشاهی به بهمن بن اسفندیار داد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 52 ). چون از کار آسود به یمن ، و مسیلمه به یمامه خبر رسیدش [ پیغامبر را ] از دلتنگی بیماری زیادت گشت. ( مجمل التواریخ و القصص ).
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.
نظامی.
سنگ ازدل تنگ می بکاهد
دلتنگی خویش کس نخواهد.
نظامی.
آن بدر میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح می شکند زندان را.
سعدی.
ازین سبب که گلستان نه جای دلتنگی است.
سعدی ( گلستان ).
- دلتنگی کردن ؛ بی آرامی نمودن ، خاصه از فرقت عزیزی یا پیش آمد حادثه ای : بچه برای مادرش دلتنگی می کرد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : کیومرث از خواب بیدار شد خدای را شکرها کرد و عذر خواست از دلتنگی کردن. ( قصص الانبیاء ص 33 ).
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دل تنگ و گلی تنگ.
نظامی.
|| سبکسری. کوچک مغزی. هراسیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا با تردید و علامت سؤال ) : و بوطلحه به هزیمت به سیستان آمد... و عمرو [ لیث ] را آگاه کرد. عمرو نامه جواب کرد که باز به خراسان رو و عهد نو فرستاد. بوطلحه به خراسان بازگشت و باز دلتنگی کرد و راه بگردانید و به گرگان شد. ( تاریخ سیستان ). || رنجش. گله. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- دلتنگی داشتن از کسی ؛ از او گله و شکایتی داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- دلتنگی کردن ؛گله کردن. رنجش یافتن : با عارض بوالفتح رازی دلتنگی می کرد و لشکر را می نواخت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 497 ).
|| کدورت. || خشم :
چو حق معاینه دانی که می بباید داد

دلتنگی . [ دِ ت َ ] (حامص مرکب ) حالت و کیفیت دلتنگ . تنگدلی . ملالت . پریشانی . اضطراب . (ناظم الاطباء). ضجرت . (از دهار). ضیق . غلق . ضیق صدر. وحشت . (تاریخ بیهقی ). غمگینی . گرفتگی دل از اندوه :
بتان پاسخش را بیاراستند
به دلتنگی از جای برخاستند.

فردوسی .


ز من آرزو خود همی خواستی
به دلتنگی از جای برخاستی .

فردوسی .


خشمی و دلتنگیی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). پس وشتاسف با آنکه دیگر پسر از صلب خویش داشت بسبب دلتنگی از بهر اسفندیارپادشاهی به بهمن بن اسفندیار داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 52). چون از کار آسود به یمن ، و مسیلمه به یمامه خبر رسیدش [ پیغامبر را ] از دلتنگی بیماری زیادت گشت . (مجمل التواریخ و القصص ).
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ .

نظامی .


سنگ ازدل تنگ می بکاهد
دلتنگی خویش کس نخواهد.

نظامی .


آن بدر میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح می شکند زندان را.

سعدی .


ازین سبب که گلستان نه جای دلتنگی است .

سعدی (گلستان ).


- دلتنگی کردن ؛ بی آرامی نمودن ، خاصه از فرقت عزیزی یا پیش آمد حادثه ای : بچه برای مادرش دلتنگی می کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کیومرث از خواب بیدار شد خدای را شکرها کرد و عذر خواست از دلتنگی کردن . (قصص الانبیاء ص 33).
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دل تنگ و گلی تنگ .

نظامی .


|| سبکسری . کوچک مغزی . هراسیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا با تردید و علامت سؤال ) : و بوطلحه به هزیمت به سیستان آمد... و عمرو [ لیث ] را آگاه کرد. عمرو نامه جواب کرد که باز به خراسان رو و عهد نو فرستاد. بوطلحه به خراسان بازگشت و باز دلتنگی کرد و راه بگردانید و به گرگان شد. (تاریخ سیستان ). || رنجش . گله . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دلتنگی داشتن از کسی ؛ از او گله و شکایتی داشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دلتنگی کردن ؛گله کردن . رنجش یافتن : با عارض بوالفتح رازی دلتنگی می کرد و لشکر را می نواخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 497).
|| کدورت . || خشم :
چو حق معاینه دانی که می بباید داد
به لطف به که به جنگ آوری و دلتنگی .

سعدی .



فرهنگ عمید

افسردگی، تنگ دلی، اندوهگینی.

پیشنهاد کاربران

جایی باشی تنها و دلت پیش یکی باشه یه جای دیگه

دلتنگی:دور ماندن از چیزی که دوست داری . یا پریشانی

دلتنگی یعنی
از کسی که دوسش داری دور باشی ؤ نتونی کاری بکنی
😢😢

دلتنگی ینی اینکه انتظار یک نگاه کردن و بهش داشته باشی🙂💔

ضجر

یعنی قلب درد
یعنی اشک
یعنی درد
یعنی انتظار


دلتنگی : اضطراب ، ناراحتی ، گریه ، فراق ، دوری وندیدن محبوب ، خاطرات خوب داشتن ، بیقراری، اندوه ، تنهایی ، نرسیدن به معشوق،
طاقت نداشتن برای دوری وندیدن، کنارآمدن باشرایطی که دلخواه نیست، یادمحبوب ، دوست داشتن ازعمق دل وجان ، وابستگی روحی وعاطفی نسبت به کسی که ازاوخوبی ومحبت دیده ایم ، دلتنگی یعنی طرف مقابلت آنقدررخوب است و مهرورز وباصداقت که ندیدنش باعث دلتنگی وضجرکشیدن می شود. دلتنگی یعنی عادت کردن و وابستگی و احساس خاص نسبت به محبوب داشتن وازدست دادن محبوب ، دلتنگی یعنی بایدباقضاوقدرکنارآمدوچاره ای جز صبروکنارآمدن با واقعه تلخ زندگی نیست ، دلتنگی آزاردهنده وملال آوراست واگراراده و روحیه قوی باشد میشود سختی رابه آسانی تبدیل کرد وخویشتن راازضجرت وآزاردلتنگی نجات داد ، شادی وسلامتی مکمل هستند . همیشه درپناه خداشادوسلامت پیروزباشید.

دلتنگی یعنی زنده به گوری
تامام

دلتنگی ینی
گوشیتو برداری بری تو مخاطبین شمارشو پیدا کنی نتونی بهش زنگ بزنی نتونی بهش پی ام بدی
قلبت درد بگیره
اشکات بریزه


دلتنگی یعنی من بی تو


کلمات دیگر: