کلمه جو
صفحه اصلی

لوج

فرهنگ فارسی

( صفت ) لوت برهنه عریان .
در دهان گردانیدن چیزی را

لغت نامه دهخدا

لوج. ( اِخ ) ( چشمه ٔ... ) ازمزارع خنامان کرمان است. ( مرآة البلدان ج 4 ص 245 ).

لوج. ( ص ) لوت. برهنه. عریان. ( برهان ). || احول. لوچ :
گوش کررا سخن شناس که دید
دیده لوج راست بین که شنید.
سنائی.

لوج. [ ل َ ] ( ع مص ) در دهان گردانیدن چیزی را. ( منتهی الارب ).

لوج . (اِخ ) (چشمه ٔ...) ازمزارع خنامان کرمان است . (مرآة البلدان ج 4 ص 245).


لوج . (ص ) لوت . برهنه . عریان . (برهان ). || احول . لوچ :
گوش کررا سخن شناس که دید
دیده ٔ لوج راست بین که شنید.

سنائی .



لوج . [ ل َ ] (ع مص ) در دهان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب ).


واژه نامه بختیاریکا

( لوج * ) فلج

پیشنهاد کاربران

میوه ای زرد رنگ شبیه زردآلو


کلمات دیگر: