کلمه جو
صفحه اصلی

کفت

فرهنگ فارسی

شانه، سردوش، دوش، بعربی کتف میگویند
( اسم ) کتف دوش : ( تهمتن بخندید و گفت : ای شگفت . به پیکان بدوزم مرا و را دو کفت ) .
لایه فلز بسیار قیمتی که روی فلز دیگر را می پوشاند.

فرهنگ معین

(کِ ) (اِ. ) کتف ، شانه ، سردوش .

لغت نامه دهخدا

کفت. [ ک ِ ] ( اِ ) کتف بود یعنی دوش. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 38 ). دوش و سر دوش. ( برهان ). کتف. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ). کتف و شانه و دوش و سردوش ( ناظم الاطباء ). کت. سفت. هویه. ( یادداشت مؤلف ) :
عرابی ، ذوالاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کفت عرب.
فردوسی.
یکی کوه یابی مر او را بتن
بر و کفت و یالش بود ده رسن.
فردوسی.
سرانجام ببرید هردو ز کفت
سزد گر بمانی از این در شگفت.
فردوسی.
فکندش به یک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.

کفت. [ ک ِ ] ( اِ ) شکاف و چاک و رخنه و دریدگی و ترک. || ( ص ) شکافته شده و ترکیده. ( ناظم الاطباء ). به هر دو معنی رجوع به کفته شود.

کفت. [ ک ُ ] ( اِ ) مخفف شکفت باشد که از شکفتن و واشدن است. ( برهان ) ( آنندراج ). مخفف شکفت و شکفته. ( فرهنگ جهانگیری ). || مخفف کوفت هم هست که از کوفتن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). مخفف کوفت و کوفته. ( فرهنگ جهانگیری ). || شکفتگی. || کوفتگی. || گسستگی. || پیچیدگی. || شکاف و چاک. || صدمه. ( ناظم الاطباء ).

کفت. [ ک َ ] ( ع ص ) رجل کفت ؛ مرد تیزرو و سبک و باریک اندام. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از آنندراج ). مرد شتابنده سبک و باریک. ( از شرح قاموس ). || خُبز کفت ؛ نان بی نان خورش. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || ( اِ ) دیگ خرد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). دیگ کوچک. ( از اقرب الموارد ) ( شرح قاموس ). || مرگ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). یقال : وقع فی الناس کفت شدید؛ ای الموت. ( اقرب الموارد ).

کفت. [ ک ِ ] ( ع اِ ) دیگ خرد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). دیگ کوچک. ( شرح قاموس ). کَفت. || انبان استوار که ضایع نکند چیزی را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).انبانی که چیزی را تباه نکند. ( از اقرب الموارد ).

کفت. [ ک َ ] ( ع مص ) شتابی نمودن مرغ و جز آن در پریدن و دویدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). شتاب کردن پرنده و جز آن در پریدن و دویدن. ( از اقرب الموارد ). شتاب کردن پرنده و غیر اودر پرواز و دویدن. ( از شرح قاموس ). شتافتن. ( تاج المصادر بیهقی ). کَفَتان. کَفیت. کِفات. ( منتهی الارب ) ( شرح قاموس ) ( ناظم الاطباء ). || درترنجیدن و منقبض شدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). انقباض. ( از اقرب الموارد ). || به خود فراز گرفتن چیزی را و به پنجه گرفتن آن را. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). حدیث : اکفتوا صبیانکم باللیل فان للشیطان خطفةً. ( منتهی الارب ). || برگردانیدن کسی را از جهتی که روی آورده باشد بدان. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). منصرف کردن کسی را. ( از ناظم الاطباء ). || زیر بالا برگردیدن چیزی را. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). برگردانیدن پشت را بجای شکم. ( از ناظم الاطباء ). کسی را بر روی افکندن. ( از شرح قاموس ). || تیز راندن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). تیز راندن ستور را. ( از ناظم الاطباء ). نیک راندن. ( تاج المصادر بیهقی ). || نگاه داشتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گرفتن چیزی را. ( شرح قاموس ). || فراهم آوردن. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی )( آنندراج ) ( ترجمان القرآن ) فراهم آوردن بسوی خود. ( از شرح قاموس ). بخود فراهم آوردن چیزی. ( یادداشت مؤلف ). || لاحق شدن آخر قوم به اول آن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || کشتن و هلاک کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). میرانیدن. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). حدیث ، یقول اﷲ للکرام الکاتبین اذا مرض عبدی فاکتبوا له مثل ما کان یعمل فی صحته حتی اعافیه او اکفته. ( منتهی الارب ). || مردن و هلاک شدن. ( از ناظم الاطباء ).

کفت . [ ] (ع مص ) ریختن . از ظرفی به ظرفی دیگر ریختن . (از دزی ج 2 ص 476).


کفت . [ ک َ ] (ع اِ) لایه ٔ فلز بسیار قیمتی که روی فلز دیگر را می پوشاند. (از دزی ج 2 ص 476).


کفت . [ ک َ ] (ع ص ) رجل کفت ؛ مرد تیزرو و سبک و باریک اندام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ). مرد شتابنده ٔ سبک و باریک . (از شرح قاموس ). || خُبز کفت ؛ نان بی نان خورش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || (اِ) دیگ خرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دیگ کوچک . (از اقرب الموارد) (شرح قاموس ). || مرگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). یقال : وقع فی الناس کفت شدید؛ ای الموت . (اقرب الموارد).


کفت . [ ک َ ] (ع مص ) شتابی نمودن مرغ و جز آن در پریدن و دویدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتاب کردن پرنده و جز آن در پریدن و دویدن . (از اقرب الموارد). شتاب کردن پرنده و غیر اودر پرواز و دویدن . (از شرح قاموس ). شتافتن . (تاج المصادر بیهقی ). کَفَتان . کَفیت . کِفات . (منتهی الارب ) (شرح قاموس ) (ناظم الاطباء). || درترنجیدن و منقبض شدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). انقباض . (از اقرب الموارد). || به خود فراز گرفتن چیزی را و به پنجه گرفتن آن را. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). حدیث : اکفتوا صبیانکم باللیل فان للشیطان خطفةً. (منتهی الارب ). || برگردانیدن کسی را از جهتی که روی آورده باشد بدان . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). منصرف کردن کسی را. (از ناظم الاطباء). || زیر بالا برگردیدن چیزی را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). برگردانیدن پشت را بجای شکم . (از ناظم الاطباء). کسی را بر روی افکندن . (از شرح قاموس ). || تیز راندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تیز راندن ستور را. (از ناظم الاطباء). نیک راندن . (تاج المصادر بیهقی ). || نگاه داشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گرفتن چیزی را. (شرح قاموس ). || فراهم آوردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی )(آنندراج ) (ترجمان القرآن ) فراهم آوردن بسوی خود. (از شرح قاموس ). بخود فراهم آوردن چیزی . (یادداشت مؤلف ). || لاحق شدن آخر قوم به اول آن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || کشتن و هلاک کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). میرانیدن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حدیث ، یقول اﷲ للکرام الکاتبین اذا مرض عبدی فاکتبوا له مثل ما کان یعمل فی صحته حتی اعافیه او اکفته . (منتهی الارب ). || مردن و هلاک شدن . (از ناظم الاطباء).


کفت . [ ک ِ ] (اِ) کتف بود یعنی دوش . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 38). دوش و سر دوش . (برهان ). کتف . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). کتف و شانه و دوش و سردوش (ناظم الاطباء). کت . سفت . هویه . (یادداشت مؤلف ) :
عرابی ، ذوالاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کفت عرب .

فردوسی .


یکی کوه یابی مر او را بتن
بر و کفت و یالش بود ده رسن .

فردوسی .


سرانجام ببرید هردو ز کفت
سزد گر بمانی از این در شگفت .

فردوسی .


فکندش به یک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت .

عنصری .



کفت . [ ک ِ ] (اِ) شکاف و چاک و رخنه و دریدگی و ترک . || (ص ) شکافته شده و ترکیده . (ناظم الاطباء). به هر دو معنی رجوع به کفته شود.


کفت . [ ک ِ ] (ع اِ) دیگ خرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دیگ کوچک . (شرح قاموس ). کَفت . || انبان استوار که ضایع نکند چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).انبانی که چیزی را تباه نکند. (از اقرب الموارد).


کفت . [ ک ُ ] (اِ) مخفف شکفت باشد که از شکفتن و واشدن است . (برهان ) (آنندراج ). مخفف شکفت و شکفته . (فرهنگ جهانگیری ). || مخفف کوفت هم هست که از کوفتن باشد. (برهان ) (آنندراج ). مخفف کوفت و کوفته . (فرهنگ جهانگیری ). || شکفتگی . || کوفتگی . || گسستگی . || پیچیدگی . || شکاف و چاک . || صدمه . (ناظم الاطباء).


کفت . [ ک ُ ف َ ] (ع ص ) فرس کفت ؛ اسب که به همه ٔ تن برجهد و سواری بر آن دشوار باشد از برجستگی وی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

شانه، سردوش، دوش: چو هومان ورا دید با یال و کفت / فروماند یک بار از او در شگفت (فردوسی۲: ۴۷۳ ).

دانشنامه عمومی

شانه، کتف


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی کِفَاتاً: جمع کننده - ظرفها (کلمه کفات و همچنین کلمه کفت به معنای جمع کردن و ضمیمه کردن است و درعبارت " أَلَمْ نَجْعَلِ ﭐلْأَرْضَ کِفَاتاً "میفرماید : مگر ما نبودیم که زمین را کفات کردیم ، یعنی چنان کردیم که همه بندگان را در خود جمع میکند ، چه مردهها را و چه ز...
تکرار در قرآن: ۱(بار)

گویش مازنی

/koft/ نوعی بیماری مقاربتی – کوفت - در مقام نفرین نیز گفته شود

۱نوعی بیماری مقاربتی – کوفت ۲در مقام نفرین نیز گفته شود ...


واژه نامه بختیاریکا

( کِفت ) آخرین نقطه ای که بعدر از آن سرازیریست؛ گردنه
چمبره
( کِفت ) کتف
( کِفت ) گره

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی


گردنه ی بین دوکوه. گره دادن.
Keft

معنای بیل می دهد. به فتح ک


بلندترین نقطه یک محل
که معمولا حالت فرورفتگی ویا برامدگی دارد.


در کرمان به" لُپ"، "کُفت" هم می گیم. جمع لپ میشه لپ ها و جمع کُفت میشه کُفتا. 😁 کُفتاتونو بشم 🥰

به اوردگه رفت نیزه بکفت
بچم کف

در زبان مازندرانی به کوفت میگن کِفت. مثلا یکی بخواد بگه کوفت بخوری میگه کِفت بَخواری

کفت ؛ با فتحه ک ، سکن ف ، در گویش شهر بابکی به معنی بیل است ، وبا کسره ک ، به معنی استخوان شانه است


کلمات دیگر: