کلمه جو
صفحه اصلی

مسبع

فارسی به انگلیسی

composed, of seven lines, composed of seven parts, heptagon, composed of sevsn lines, heptagon(al)

composed of sevsn lines, heptagon(al)


عربی به فارسی

هفت گوش , هفت گوشه , هفت ضلعي , هفت پهلويي , هفت ماهه


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- هفت کرده شده .۲- ( شعر ) نوعی از مسمط که هر بند آن دارای هفت مصراع باشد .
محل سبع و جانوران درنده

فرهنگ معین

(مُ بَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - کودکی که هفت ماهه به دنیا آمده . ۲ - بچه ای که مادرش مرده و دیگری به او شیر داده .

لغت نامه دهخدا

مسبع. [ م َ ب َ ] ( ع اِ ) محل سبع و جانوران درنده. ج ، مَسابع. ( ناظم الاطباء ) :
آنکه سنت با جماعت ترک کرد
در چنین مسبع ز خون خویش خورد.
مولوی.
و رجوع به مسبعة شود.

مسبع. [ م َ ب َ ] ( ع ق ) هفت هفت. هفتاهفتا: جاء القوم سباع و مسبع؛ هفتا هفتا آمدند. ( ناظم الاطباء ).

مسبع. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر اسباع. رجوع به اسباع شود.

مسبع. [ م ُ ب َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از مصدر اسباع. بر سر خود گذاشته. پسرخوانده. فرزند بحرام. || آنکه مادرش مرده پس شیر غیر مادر خود خورده باشد. || آنکه هفت پشت یا چهار پشت در عبودیت باشد. || آنکه از صحبت ددان دوری گرفته باشد. || آن که بر هفت ماه زاده شده باشد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || بچه ای که آن را به دایه سپرده باشند.

مسبع. [ م ُ س َب ْ ب ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از تسبیع. رجوع به تسبیع شود.

مسبع. [ م ُ س َب ْ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) نعت مفعولی از مصدر تسبیع. رجوع به تسبیع شود. || هفت بخش کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). به هفت بخش کرده. هفت شده. || چیزی که هفت پهلو داشته باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ). نزد مهندسان سطحی را نامند که هفت ضلع متساوی آن را احاطه کرده باشد، و اگر ضلعها متساوی باشند آن را به اسم عام ، که ذوسبعة اضلاع است می نامند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). هفت کرانه. هفت گوش. هفت ضلع. || نزد اهل تکسیر وفقی را گویند که مشتمل باشد بر چهل و نه مربع کوچک و آن را مربع هفت در هفت یاوفق سُباعی نامند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || نوعی از شعر که هر بند او هفت مصرع داشته باشد.( غیاث ) ( آنندراج ). نزد شعرا قسمی از مسمط است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || در عروض ، آن است که بر هفت جزء نهاده شده است. ( ازذیل اقرب الموارد ).

مسبع. [ م َ ب َ ] (ع اِ) محل سبع و جانوران درنده . ج ، مَسابع. (ناظم الاطباء) :
آنکه سنت با جماعت ترک کرد
در چنین مسبع ز خون خویش خورد.

مولوی .


و رجوع به مسبعة شود.

مسبع. [ م َ ب َ ] (ع ق ) هفت هفت . هفتاهفتا: جاء القوم سباع و مسبع؛ هفتا هفتا آمدند. (ناظم الاطباء).


مسبع. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر اسباع . بر سر خود گذاشته . پسرخوانده . فرزند بحرام . || آنکه مادرش مرده پس شیر غیر مادر خود خورده باشد. || آنکه هفت پشت یا چهار پشت در عبودیت باشد. || آنکه از صحبت ددان دوری گرفته باشد. || آن که بر هفت ماه زاده شده باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بچه ای که آن را به دایه سپرده باشند.


مسبع. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر اسباع . رجوع به اسباع شود.


مسبع. [ م ُ س َب ْ ب َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از مصدر تسبیع. رجوع به تسبیع شود. || هفت بخش کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). به هفت بخش کرده . هفت شده . || چیزی که هفت پهلو داشته باشد. (غیاث ) (آنندراج ). نزد مهندسان سطحی را نامند که هفت ضلع متساوی آن را احاطه کرده باشد، و اگر ضلعها متساوی باشند آن را به اسم عام ، که ذوسبعة اضلاع است می نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). هفت کرانه . هفت گوش . هفت ضلع. || نزد اهل تکسیر وفقی را گویند که مشتمل باشد بر چهل و نه مربع کوچک و آن را مربع هفت در هفت یاوفق سُباعی نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || نوعی از شعر که هر بند او هفت مصرع داشته باشد.(غیاث ) (آنندراج ). نزد شعرا قسمی از مسمط است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || در عروض ، آن است که بر هفت جزء نهاده شده است . (ازذیل اقرب الموارد).


مسبع. [ م ُ س َب ْ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تسبیع. رجوع به تسبیع شود.


فرهنگ عمید

مسمطی که هر بند آن هفت مصراع دارد.


کلمات دیگر: