مسبع
فارسی به انگلیسی
composed of sevsn lines, heptagon(al)
عربی به فارسی
هفت گوش , هفت گوشه , هفت ضلعي , هفت پهلويي , هفت ماهه
فرهنگ فارسی
محل سبع و جانوران درنده
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
آنکه سنت با جماعت ترک کرد
در چنین مسبع ز خون خویش خورد.
مسبع. [ م َ ب َ ] ( ع ق ) هفت هفت. هفتاهفتا: جاء القوم سباع و مسبع؛ هفتا هفتا آمدند. ( ناظم الاطباء ).
مسبع. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر اسباع. رجوع به اسباع شود.
مسبع. [ م ُ ب َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از مصدر اسباع. بر سر خود گذاشته. پسرخوانده. فرزند بحرام. || آنکه مادرش مرده پس شیر غیر مادر خود خورده باشد. || آنکه هفت پشت یا چهار پشت در عبودیت باشد. || آنکه از صحبت ددان دوری گرفته باشد. || آن که بر هفت ماه زاده شده باشد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || بچه ای که آن را به دایه سپرده باشند.
مسبع. [ م ُ س َب ْ ب ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از تسبیع. رجوع به تسبیع شود.
مسبع. [ م ُ س َب ْ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) نعت مفعولی از مصدر تسبیع. رجوع به تسبیع شود. || هفت بخش کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). به هفت بخش کرده. هفت شده. || چیزی که هفت پهلو داشته باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ). نزد مهندسان سطحی را نامند که هفت ضلع متساوی آن را احاطه کرده باشد، و اگر ضلعها متساوی باشند آن را به اسم عام ، که ذوسبعة اضلاع است می نامند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). هفت کرانه. هفت گوش. هفت ضلع. || نزد اهل تکسیر وفقی را گویند که مشتمل باشد بر چهل و نه مربع کوچک و آن را مربع هفت در هفت یاوفق سُباعی نامند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || نوعی از شعر که هر بند او هفت مصرع داشته باشد.( غیاث ) ( آنندراج ). نزد شعرا قسمی از مسمط است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || در عروض ، آن است که بر هفت جزء نهاده شده است. ( ازذیل اقرب الموارد ).
آنکه سنت با جماعت ترک کرد
در چنین مسبع ز خون خویش خورد.
مولوی .
و رجوع به مسبعة شود.
مسبع. [ م َ ب َ ] (ع ق ) هفت هفت . هفتاهفتا: جاء القوم سباع و مسبع؛ هفتا هفتا آمدند. (ناظم الاطباء).
مسبع. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر اسباع . بر سر خود گذاشته . پسرخوانده . فرزند بحرام . || آنکه مادرش مرده پس شیر غیر مادر خود خورده باشد. || آنکه هفت پشت یا چهار پشت در عبودیت باشد. || آنکه از صحبت ددان دوری گرفته باشد. || آن که بر هفت ماه زاده شده باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بچه ای که آن را به دایه سپرده باشند.
مسبع. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر اسباع . رجوع به اسباع شود.
مسبع. [ م ُ س َب ْ ب َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از مصدر تسبیع. رجوع به تسبیع شود. || هفت بخش کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). به هفت بخش کرده . هفت شده . || چیزی که هفت پهلو داشته باشد. (غیاث ) (آنندراج ). نزد مهندسان سطحی را نامند که هفت ضلع متساوی آن را احاطه کرده باشد، و اگر ضلعها متساوی باشند آن را به اسم عام ، که ذوسبعة اضلاع است می نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). هفت کرانه . هفت گوش . هفت ضلع. || نزد اهل تکسیر وفقی را گویند که مشتمل باشد بر چهل و نه مربع کوچک و آن را مربع هفت در هفت یاوفق سُباعی نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || نوعی از شعر که هر بند او هفت مصرع داشته باشد.(غیاث ) (آنندراج ). نزد شعرا قسمی از مسمط است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || در عروض ، آن است که بر هفت جزء نهاده شده است . (ازذیل اقرب الموارد).
مسبع. [ م ُ س َب ْ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تسبیع. رجوع به تسبیع شود.