queer, strange, valueless
بیواره
فارسی به انگلیسی
queer, strange
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - بیکس غریب . ۲ - بیقدر بی اعتبار .
چوبیکه بدان گلول. خمیر نانرا تنک سازند ٠ وردنه و چوبیکه بدان خمیر را تنک سازند ٠
چوبیکه بدان گلول. خمیر نانرا تنک سازند ٠ وردنه و چوبیکه بدان خمیر را تنک سازند ٠
فرهنگ معین
(رِ ) (ص . )۱ - بی کس ، غریب . ۲ - بی قدر، بی اعتبار.
لغت نامه دهخدا
بیواره. [ بی رَ / رِ ] ( ص ) غریب.( رشیدی ) ( جهانگیری ). بی کس و غریب و تنها. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). غریب و تنها. ( اوبهی ). بی کس وغریب و اجنبی و بیگانه. ( ناظم الاطباء ) :
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.
که گستاخیش سخت یکبارگیست.
بینوائی بیدلی بیواره ای.
بیواره. [ بی رَ / رِ ] ( اِ ) چوبی که بدان گلوله خمیر نان را تنک سازند. ( برهان ). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. ( ناظم الاطباء ). || قبول و اجابت. ( انجمن آرا ). شاید مصحف بیواز باشد بمعنی رد جواب. پتواز. پتواژ = پتواچک. رجوع به مترادفات کلمه شود.
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.
اسدی.
بپرسید کاین مرد بیواره کیست که گستاخیش سخت یکبارگیست.
اسدی.
طالبی سرگشته ای آواره ای بینوائی بیدلی بیواره ای.
شاه داعی.
|| بی قدر و مرتبه و بی اعتبار. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). بی قدر و بی اعتبار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || بیچاره. ( اوبهی ). درمانده و عاجز. ( ناظم الاطباء ).بیواره. [ بی رَ / رِ ] ( اِ ) چوبی که بدان گلوله خمیر نان را تنک سازند. ( برهان ). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. ( ناظم الاطباء ). || قبول و اجابت. ( انجمن آرا ). شاید مصحف بیواز باشد بمعنی رد جواب. پتواز. پتواژ = پتواچک. رجوع به مترادفات کلمه شود.
بیواره . [ بی رَ / رِ ] (ص ) غریب .(رشیدی ) (جهانگیری ). بی کس و غریب و تنها. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). غریب و تنها. (اوبهی ). بی کس وغریب و اجنبی و بیگانه . (ناظم الاطباء) :
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام .
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یکبارگیست .
طالبی سرگشته ای آواره ای
بینوائی بیدلی بیواره ای .
|| بی قدر و مرتبه و بی اعتبار. (برهان ) (ناظم الاطباء). بی قدر و بی اعتبار. (آنندراج ) (انجمن آرا). || بیچاره . (اوبهی ). درمانده و عاجز. (ناظم الاطباء).
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام .
اسدی .
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یکبارگیست .
اسدی .
طالبی سرگشته ای آواره ای
بینوائی بیدلی بیواره ای .
شاه داعی .
|| بی قدر و مرتبه و بی اعتبار. (برهان ) (ناظم الاطباء). بی قدر و بی اعتبار. (آنندراج ) (انجمن آرا). || بیچاره . (اوبهی ). درمانده و عاجز. (ناظم الاطباء).
بیواره . [ بی رَ / رِ ] (اِ) چوبی که بدان گلوله ٔ خمیر نان را تنک سازند. (برهان ). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. (ناظم الاطباء). || قبول و اجابت . (انجمن آرا). شاید مصحف بیواز باشد بمعنی رد جواب . پتواز. پتواژ = پتواچک . رجوع به مترادفات کلمه شود.
فرهنگ عمید
۱. غریب: بدو گفت کز خانه آواره ام / ز ایران یکی مرد بیواره ام (اسدی: ۲۱۰ ).
۲. بی کس، تنها.
۳. بیچاره، درمانده.
۴. بیگانه، ناشناس.
۲. بی کس، تنها.
۳. بیچاره، درمانده.
۴. بیگانه، ناشناس.
کلمات دیگر: