پیرسر. [ س َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان پسکوه بخش سوران شهرستان سراوان . واقع در 52هزارگزی شمال باختری سوران و 12هزارگزی جنوب راه فرعی سوران به خاش . دارای 72 تن سکنه . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرسر
لغت نامه دهخدا
پیرسر. [ س َ ] (ص مرکب ) کسی که موی سرش سپید شده باشد بسبب پیری . موسفید. سالخورده . کهنسال . پیر :
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
چو آگاهی آمد ز آبادجای
هم از رنج این پیرسر کدخدای .
یکی انجمن ساخت با بخردان
ز بیداردل پیرسر موبدان .
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
جوانان من کشته ، من پیرسر
مرا شرم باد از کلاه و کمر.
نپیچند کس سر ز گفتار راست
یکی پیرسر بود بر پای خاست .
بدان دین که آورده بود از بهشت
خرد یافته پیرسر زردهشت .
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلوی پیرسر.
که با پیرسر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوی آوردگاه .
چه مردست این پیرسر پورسام
همی تخت یاد آمدش یا کنام .
در ایوان آن پیرسر پرهنر
بزایی بکیخسرو نامور.
و دیگر که کاوس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر.
و دیگر که از پیرسر موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان .
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیرسر بود و پژمرده بود.
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند رادست و روشن روان .
پدر پیرسر بود و برنا دلیر
ببسته میان را بکردار شیر.
سر تازیان پیرسر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی .
چنان شاد گشتم بدیدار تو
بر این پرسش گرم و گفتار تو
که بیجان شده بازیابد روان
و یا پیرسر مرد گردد جوان .
دیار عشق را آب و هوای واژگون باشد
جوانان پیرسر باشند و پیران راجوان بینی .
|| دارای موی سپید نه از پیری :
یکی پیرسر پور پرمایه دید
که چون او نه دید و نه از کس شنید.
|| (اِ مرکب ) سالخوردگی . پیری :
همی گفت [رودابه ]من زنده با پیرسر
بدیدم بدین سان گرامی پسر.
و دیگر که گفتی تو با پیرسر
بخون ریختن چند بندی کمر.
چنان شاد شدزان سخن پهلوان
که با پیر سر شد بنوی جوان .
مرا گر بدیدی تو با پیرسر
ز بهر پرستش ببندم کمر.
پدر تا بود زنده با پیرسر
بدین کین نخواهد گشادن کمر.
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
فردوسی .
چو آگاهی آمد ز آبادجای
هم از رنج این پیرسر کدخدای .
فردوسی .
یکی انجمن ساخت با بخردان
ز بیداردل پیرسر موبدان .
فردوسی .
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
فردوسی .
جوانان من کشته ، من پیرسر
مرا شرم باد از کلاه و کمر.
فردوسی .
نپیچند کس سر ز گفتار راست
یکی پیرسر بود بر پای خاست .
فردوسی .
بدان دین که آورده بود از بهشت
خرد یافته پیرسر زردهشت .
فردوسی .
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلوی پیرسر.
فردوسی .
که با پیرسر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوی آوردگاه .
فردوسی .
چه مردست این پیرسر پورسام
همی تخت یاد آمدش یا کنام .
فردوسی .
در ایوان آن پیرسر پرهنر
بزایی بکیخسرو نامور.
فردوسی .
و دیگر که کاوس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر.
فردوسی .
و دیگر که از پیرسر موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان .
فردوسی .
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیرسر بود و پژمرده بود.
فردوسی .
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند رادست و روشن روان .
فردوسی .
پدر پیرسر بود و برنا دلیر
ببسته میان را بکردار شیر.
فردوسی .
سر تازیان پیرسر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی .
فردوسی .
چنان شاد گشتم بدیدار تو
بر این پرسش گرم و گفتار تو
که بیجان شده بازیابد روان
و یا پیرسر مرد گردد جوان .
فردوسی .
دیار عشق را آب و هوای واژگون باشد
جوانان پیرسر باشند و پیران راجوان بینی .
واله هروی .
|| دارای موی سپید نه از پیری :
یکی پیرسر پور پرمایه دید
که چون او نه دید و نه از کس شنید.
فردوسی .
|| (اِ مرکب ) سالخوردگی . پیری :
همی گفت [رودابه ]من زنده با پیرسر
بدیدم بدین سان گرامی پسر.
فردوسی .
و دیگر که گفتی تو با پیرسر
بخون ریختن چند بندی کمر.
فردوسی .
چنان شاد شدزان سخن پهلوان
که با پیر سر شد بنوی جوان .
فردوسی .
مرا گر بدیدی تو با پیرسر
ز بهر پرستش ببندم کمر.
فردوسی .
پدر تا بود زنده با پیرسر
بدین کین نخواهد گشادن کمر.
فردوسی .
پیرسر. [ س َ ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان پسکوه بخش سوران شهرستان سراوان. واقع در 52هزارگزی شمال باختری سوران و 12هزارگزی جنوب راه فرعی سوران به خاش. دارای 72 تن سکنه. ( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).
پیرسر. [ س َ ] ( ص مرکب ) کسی که موی سرش سپید شده باشد بسبب پیری. موسفید. سالخورده. کهنسال. پیر :
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
هم از رنج این پیرسر کدخدای.
ز بیداردل پیرسر موبدان.
نه از پیرسر کاردانان شنید.
مرا شرم باد از کلاه و کمر.
یکی پیرسر بود بر پای خاست.
خرد یافته پیرسر زردهشت.
که هستی چو من پهلوی پیرسر.
کمر بست و شد سوی آوردگاه.
همی تخت یاد آمدش یا کنام.
بزایی بکیخسرو نامور.
ز تخت آمدش روزگار گذر.
ز اخترشناسان و از بخردان.
چنان پیرسر بود و پژمرده بود.
خردمند رادست و روشن روان.
ببسته میان را بکردار شیر.
شب آمد سوی باغ بنهاد روی.
بر این پرسش گرم و گفتار تو
که بیجان شده بازیابد روان
و یا پیرسر مرد گردد جوان.
جوانان پیرسر باشند و پیران راجوان بینی.
پیرسر. [ س َ ] ( ص مرکب ) کسی که موی سرش سپید شده باشد بسبب پیری. موسفید. سالخورده. کهنسال. پیر :
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
فردوسی.
چو آگاهی آمد ز آبادجای هم از رنج این پیرسر کدخدای.
فردوسی.
یکی انجمن ساخت با بخردان ز بیداردل پیرسر موبدان.
فردوسی.
که هرگز کس اندر جهان آن ندیدنه از پیرسر کاردانان شنید.
فردوسی.
جوانان من کشته ، من پیرسرمرا شرم باد از کلاه و کمر.
فردوسی.
نپیچند کس سر ز گفتار راست یکی پیرسر بود بر پای خاست.
فردوسی.
بدان دین که آورده بود از بهشت خرد یافته پیرسر زردهشت.
فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگرکه هستی چو من پهلوی پیرسر.
فردوسی.
که با پیرسر پهلوان سپاه کمر بست و شد سوی آوردگاه.
فردوسی.
چه مردست این پیرسر پورسام همی تخت یاد آمدش یا کنام.
فردوسی.
در ایوان آن پیرسر پرهنربزایی بکیخسرو نامور.
فردوسی.
و دیگر که کاوس شد پیرسرز تخت آمدش روزگار گذر.
فردوسی.
و دیگر که از پیرسر موبدان ز اخترشناسان و از بخردان.
فردوسی.
همان زال کو مرغ پرورده بودچنان پیرسر بود و پژمرده بود.
فردوسی.
چنان دان که این پیرسر پهلوان خردمند رادست و روشن روان.
فردوسی.
پدر پیرسر بود و برنا دلیرببسته میان را بکردار شیر.
فردوسی.
سر تازیان پیرسر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی.
فردوسی.
چنان شاد گشتم بدیدار توبر این پرسش گرم و گفتار تو
که بیجان شده بازیابد روان
و یا پیرسر مرد گردد جوان.
فردوسی.
دیار عشق را آب و هوای واژگون باشدجوانان پیرسر باشند و پیران راجوان بینی.
واله هروی.
|| دارای موی سپید نه از پیری : فرهنگ عمید
۱. پیر، کهن سال، سال خورده.
۲. کسی که موهای سرش سفید شده باشد.
۳. (اسم مصدر ) سال خوردگی، پیری.
۲. کسی که موهای سرش سفید شده باشد.
۳. (اسم مصدر ) سال خوردگی، پیری.
دانشنامه عمومی
پیرسر، روستایی از توابع بخش بم پشت شهرستان سراوان در استان سیستان و بلوچستان ایران است.
این روستا در دهستان کوهک اسفندک قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۶ نفر (۵خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان کوهک اسفندک قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۶ نفر (۵خانوار) بوده است.
wiki: پیرسر
پیشنهاد کاربران
سر سفید_موی سرش سفید بود
کلمات دیگر: