مسبغ
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
مسبغ. [ م ُ ب َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی ازمصدر اسباغ. رجوع به اسباغ شود. || ( در اصطلاح عروض ) چون به جزوی که در آخر آن سببی باشد الفی درافزایند آن را مسبغ گویند یعنی تمام کرده ، و بعضی آن را مُسبَّغ خوانند، از تسبیغ تا مبالغت بیشتر باشد تمام کردن را. ( المعجم ). و رجوع به مُسَبَّغ شود.
مسبغ. [ م ُ س َب ْ ب ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر تسبیغ. رجوع به تسبیغ شود. || شترماده که بچه قریب زادن را افکنده باشد. ( منتهی الارب ). بارداری که بچه خود را افکنده باشد در حالی که موی برآورده باشد. ( اقرب الموارد ).
مسبغ. [ م ُ س َب ْ ب َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از مصدر تسبیغ. رجوع به تسبیغشود. || نوزادی که پس از دمیدن روح ، مادرش او را سقط کرده باشد. ( از ذیل اقرب الموارد ). || ( اصطلاح عروض ) رملی است که بر جزء آن حرفی افزوده گردد، چون فاعلاتان. ( از ذیل اقرب الموارد از تاج ). نیز «مفاعیلان » در هزج. و رجوع به مُسبَغ شود.
مسبغ. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) نعت مفعولی ازمصدر اسباغ . رجوع به اسباغ شود. || (در اصطلاح عروض ) چون به جزوی که در آخر آن سببی باشد الفی درافزایند آن را مسبغ گویند یعنی تمام کرده ، و بعضی آن را مُسبَّغ خوانند، از تسبیغ تا مبالغت بیشتر باشد تمام کردن را. (المعجم ). و رجوع به مُسَبَّغ شود.
مسبغ. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر اسباغ . رجوع به اسباغ شود. || آنکه بر وی زره فراخ باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || خداوند تبارک و تعالی که نعمت را بر بندگان خود تمام می گرداند. (ناظم الاطباء).
مسبغ. [ م ُ س َب ْ ب َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر تسبیغ. رجوع به تسبیغشود. || نوزادی که پس از دمیدن روح ، مادرش او را سقط کرده باشد. (از ذیل اقرب الموارد). || (اصطلاح عروض ) رملی است که بر جزء آن حرفی افزوده گردد، چون فاعلاتان . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). نیز «مفاعیلان » در هزج . و رجوع به مُسبَغ شود.
مسبغ. [ م ُ س َب ْ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر تسبیغ. رجوع به تسبیغ شود. || شترماده که بچه ٔ قریب زادن را افکنده باشد. (منتهی الارب ). بارداری که بچه ٔ خود را افکنده باشد در حالی که موی برآورده باشد. (اقرب الموارد).