پیروزبخت
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( صفت ) خوشبخت خوش اقبال : بفرمود خاقان پیروز بخت که بنهند بر کوه. پیل تخت . ( شا. بخ ۲۴۳۸ : ۸ )
لغت نامه دهخدا
پیروزبخت. [ ب َ ] ( ص مرکب ) دارای بخت فیروز. که اقبالی مظفر دارد. خداوند طالع فیروز. که طالعی منصور دارد. کامیاب از بخت. پیروزطالع :
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
مبادا جزاز تو بدین تاج و تخت.
ز رنج و غم آزاد و پیروز بخت.
نهاد از بر تاج خورشید تخت.
بیامد بر شاه پیروز بخت.
بیابدسرانجام ازین رنج تخت.
کجا آن نیاکان [ سواران ] پیروزبخت.
نیابد مگر مرد پیروز بخت.
سزای مهی ازدر تاج و تخت.
بفرجهاندار با تاج و تخت.
بیایم برت شاد و روشن روان.
بیاید یکی شاه پیروزبخت.
که درخورد تاجست و زیبای تخت.
سزاوار تاجست و زیبای تخت.
سپارم ترا کشور و تاج و تخت.
ندیدیم چون تو خداوند تخت.
نهاد اندر ایوان بهرام تخت.
جهاندار باشی و پیروزبخت.
نگون اندر آویزمش از درخت.
بماند بدو کشور و تاج و تخت.
بتو شادمان کشور و تاج و تخت.
ازویی دل افروز و پیروزبخت.
دبیری ببایدش پیروزبخت.
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
مبادا جزاز تو بدین تاج و تخت.
فردوسی.
همیشه تن آباد و با تاج و تخت ز رنج و غم آزاد و پیروز بخت.
فردوسی.
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت نهاد از بر تاج خورشید تخت.
فردوسی.
چو بشنید پیران غمی گشت سخت بیامد بر شاه پیروز بخت.
فردوسی.
چنین گفت کاین مرد پیروزبخت بیابدسرانجام ازین رنج تخت.
فردوسی.
کجا آن بزرگان با تاج و تخت کجا آن نیاکان [ سواران ] پیروزبخت.
فردوسی.
بدان گفتم این ای برادر که تخت نیابد مگر مرد پیروز بخت.
فردوسی.
که فرزند ما گشت پیروزبخت سزای مهی ازدر تاج و تخت.
فردوسی.
ببلخ آمدم شاد و پیروزبخت بفرجهاندار با تاج و تخت.
فردوسی.
به پیروزبخت جهان پهلوان بیایم برت شاد و روشن روان.
فردوسی.
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت بیاید یکی شاه پیروزبخت.
فردوسی.
فریبرز کاوس پیروزبخت که درخورد تاجست و زیبای تخت.
فردوسی.
که بهرام شاهست و پیروزبخت سزاوار تاجست و زیبای تخت.
فردوسی.
که گر من شوم شاد و پیروزبخت سپارم ترا کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
چنین گفت کای شاه پیروزبخت ندیدیم چون تو خداوند تخت.
فردوسی.
بیامد یکی مرد پیروزبخت نهاد اندر ایوان بهرام تخت.
فردوسی.
به ایران بمانم بتو تاج و تخت جهاندار باشی و پیروزبخت.
فردوسی.
بفرمان یزدان پیروزبخت نگون اندر آویزمش از درخت.
فردوسی.
کسی را که او کرد پیروزبخت بماند بدو کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
همیشه بزی شاد وپیروزبخت بتو شادمان کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
کند بر تو آسان همه کار سخت ازویی دل افروز و پیروزبخت.
فردوسی.
چو فرزند ما برنشیند بتخت دبیری ببایدش پیروزبخت.
فردوسی.
پیروزبخت . [ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از بیست ودو تن کنیزکان امیرتیمور گورکان . (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 542).
پیروزبخت . [ ب َ ] (ص مرکب ) دارای بخت فیروز. که اقبالی مظفر دارد. خداوند طالع فیروز. که طالعی منصور دارد. کامیاب از بخت . پیروزطالع :
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
مبادا جزاز تو بدین تاج و تخت .
همیشه تن آباد و با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروز بخت .
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت .
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه پیروز بخت .
چنین گفت کاین مرد پیروزبخت
بیابدسرانجام ازین رنج تخت .
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن نیاکان [ سواران ] پیروزبخت .
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروز بخت .
که فرزند ما گشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت .
ببلخ آمدم شاد و پیروزبخت
بفرجهاندار با تاج و تخت .
به پیروزبخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان .
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت
بیاید یکی شاه پیروزبخت .
فریبرز کاوس پیروزبخت
که درخورد تاجست و زیبای تخت .
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاجست و زیبای تخت .
که گر من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت .
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت .
بیامد یکی مرد پیروزبخت
نهاد اندر ایوان بهرام تخت .
به ایران بمانم بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت .
بفرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش از درخت .
کسی را که او کرد پیروزبخت
بماند بدو کشور و تاج و تخت .
همیشه بزی شاد وپیروزبخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت .
کند بر تو آسان همه کار سخت
ازویی دل افروز و پیروزبخت .
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت .
نهادند یکسر همه پیش تخت
نگه کرد سالار پیروزبخت .
ز ما چون یکی گشت پیروزبخت
بدو ماند این لشکر و تاج و تخت .
چو دانا بود شاه پیروزبخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت .
که بیداردل باش و پیروزبخت
مگر داد ازو این کیانی درخت .
که پیروزنامست و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او بر درخت .
بفرمود خاقان پیروزبخت
که بربند بر کوهه ٔپیل تخت .
که ما را یکی کار پیشست سخت
بگوییم با شاه پیروزبخت .
بدانش بود شاه زیبای تخت
که داننده بادی و پیروزبخت .
جهانی نظاره بر آن تاج و تخت
که تا چون بود کار پیروزبخت .
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
وز ایران هرآنکس که بد تیز ویر
بهم درزدند آن سزاوار تخت
بهنگام آن شاه پیروزبخت .
بآرام شادست و پیروزبخت
بدین خسرو آیین نوآیین درخت .
وزان پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه پیروزبخت .
درودی که دادی ز افراسیاب
تو گفتی که او کرد مژگان پرآب
شنیدم همان باد بر تاج و تخت
مبادا مگر شاد و پیروزبخت .
خداوند نام و خداوند تخت
دل افروز و هشیار و پیروزبخت .
جاودانه شاد باد آن خسرو پیروزبخت
دشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزین .
زهی مظفر پیروزبخت روزافزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان .
کی بود کان خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین .
خسروی از خسروانی بستدی پیروزبخت
تخت و ملک از سرورانی برگرفتی نامدار.
خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار.
بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار.
پیروزبخت مهتر کهترنواز نیک
مخدوم اهل مشرق مکسوم بن جنی .
بخواندش سپهدار پیروزبخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت .
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاح پرسید کار درخت .
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت .
اگر چه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت .
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروزبخت .
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد بتخت .
تو نیز ای جهاندار پیروزبخت
نه کز مادر آورده ای تاج و تخت .
مخالف شکن شاه پیروزبخت
بفیروزفالی برآمد بتخت .
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
مبادا جزاز تو بدین تاج و تخت .
فردوسی .
همیشه تن آباد و با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروز بخت .
فردوسی .
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت .
فردوسی .
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه پیروز بخت .
فردوسی .
چنین گفت کاین مرد پیروزبخت
بیابدسرانجام ازین رنج تخت .
فردوسی .
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن نیاکان [ سواران ] پیروزبخت .
فردوسی .
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروز بخت .
فردوسی .
که فرزند ما گشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت .
فردوسی .
ببلخ آمدم شاد و پیروزبخت
بفرجهاندار با تاج و تخت .
فردوسی .
به پیروزبخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان .
فردوسی .
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت
بیاید یکی شاه پیروزبخت .
فردوسی .
فریبرز کاوس پیروزبخت
که درخورد تاجست و زیبای تخت .
فردوسی .
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاجست و زیبای تخت .
فردوسی .
که گر من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت .
فردوسی .
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت .
فردوسی .
بیامد یکی مرد پیروزبخت
نهاد اندر ایوان بهرام تخت .
فردوسی .
به ایران بمانم بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت .
فردوسی .
بفرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش از درخت .
فردوسی .
کسی را که او کرد پیروزبخت
بماند بدو کشور و تاج و تخت .
فردوسی .
همیشه بزی شاد وپیروزبخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت .
فردوسی .
کند بر تو آسان همه کار سخت
ازویی دل افروز و پیروزبخت .
فردوسی .
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت .
فردوسی .
نهادند یکسر همه پیش تخت
نگه کرد سالار پیروزبخت .
فردوسی .
ز ما چون یکی گشت پیروزبخت
بدو ماند این لشکر و تاج و تخت .
فردوسی .
چو دانا بود شاه پیروزبخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت .
فردوسی .
که بیداردل باش و پیروزبخت
مگر داد ازو این کیانی درخت .
فردوسی .
که پیروزنامست و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او بر درخت .
فردوسی .
بفرمود خاقان پیروزبخت
که بربند بر کوهه ٔپیل تخت .
فردوسی .
که ما را یکی کار پیشست سخت
بگوییم با شاه پیروزبخت .
فردوسی .
بدانش بود شاه زیبای تخت
که داننده بادی و پیروزبخت .
فردوسی .
جهانی نظاره بر آن تاج و تخت
که تا چون بود کار پیروزبخت .
فردوسی .
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
وز ایران هرآنکس که بد تیز ویر
بهم درزدند آن سزاوار تخت
بهنگام آن شاه پیروزبخت .
فردوسی .
بآرام شادست و پیروزبخت
بدین خسرو آیین نوآیین درخت .
فردوسی .
وزان پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه پیروزبخت .
فردوسی .
درودی که دادی ز افراسیاب
تو گفتی که او کرد مژگان پرآب
شنیدم همان باد بر تاج و تخت
مبادا مگر شاد و پیروزبخت .
فردوسی .
خداوند نام و خداوند تخت
دل افروز و هشیار و پیروزبخت .
فردوسی .
جاودانه شاد باد آن خسرو پیروزبخت
دشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزین .
فرخی .
زهی مظفر پیروزبخت روزافزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان .
فرخی .
کی بود کان خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین .
فرخی .
خسروی از خسروانی بستدی پیروزبخت
تخت و ملک از سرورانی برگرفتی نامدار.
فرخی .
خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار.
فرخی .
بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار.
فرخی .
پیروزبخت مهتر کهترنواز نیک
مخدوم اهل مشرق مکسوم بن جنی .
منوچهری .
بخواندش سپهدار پیروزبخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت .
اسدی .
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاح پرسید کار درخت .
اسدی .
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت .
نظامی .
اگر چه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت .
نظامی
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروزبخت .
نظامی .
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد بتخت .
نظامی .
تو نیز ای جهاندار پیروزبخت
نه کز مادر آورده ای تاج و تخت .
نظامی .
مخالف شکن شاه پیروزبخت
بفیروزفالی برآمد بتخت .
نظامی .
فرهنگ عمید
پیروزطالع، خوش بخت، خوش طالع.
کلمات دیگر: