بهش
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
چو پاک آفریدت بهش باش پاک
که ننگست ناپاک رفتن بخاک.
در ایام پیری بهش باش و رای.
بهش. [ ب َ ] ( اِ ) مقل تازه را نامند. ( از تحفه حکیم مؤمن ). میوه درختی است که صمغ آنرا مقل گویند وقتی که تر و تازه باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). مقل تر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). زلفنج. رطب المقل. ( ابن البیطار ). میوه درختی که صمغ آن مقل است. ( ناظم الاطباء ). || اسم شاه بلوط است. ( تحفه حکیم مؤمن ). رجوع به معنی قبل شود. || خشک آنرا [ مقل را ] فشل گویند. ( منتهی الارب ). چون خشک [ مقل ] شود قل خوانند و بسیار لذیذ است. ( انجمن آرا ).
بهش. [ ب َ ] ( ع ص ) رجل بهش ؛ مرد هشاش بشاش. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || قوم وجوه البهش ؛ یعنی سیاه روی زشت. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ). گروه سیاه روی زشت. ( ناظم الاطباء ).
بهش. [ ب َ ] ( ع مص ) شتافتن بسوی چیزی یا کسی. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آرزومند کسی یا چیزی شدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). آرزومند گشتن. ( تاج المصادر بیهقی ). آهنگ کردن و نگرفتن آنرا. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || شاد شدن و اهتزاز نمودن. ( آنندراج ). شاد شدن و اهتزاز نمودن بچیزی. || آماده گریه یا خنده شدن. || دراز کردن دست تا بگیرد آنرا. || فراهم آمدن گروهی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || بهش عنه ؛ تفتیش کرد از وی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
بهش. [ ب َ ] ( اِخ ) حجاز است بدان جهت که مقل آنجا می روید. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بلاد حبش [بهش ؟] حجاز باشد زیرا که میوه مقل در وی بسیار می شود. ( آنندراج ). منه «ان اباموسی لم یکن من اهل البهش »؛ ای الحجاز. ( اقرب الموارد ). منه الحدیث «انه قال لرجل من اهل البهش انت »؛ ای من اهل الحجاز انت. ( منتهی الارب ).
بهش . [ ب َ ] (اِ) مقل تازه را نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). میوه ٔ درختی است که صمغ آنرا مقل گویند وقتی که تر و تازه باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). مقل تر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زلفنج . رطب المقل . (ابن البیطار). میوه ٔ درختی که صمغ آن مقل است . (ناظم الاطباء). || اسم شاه بلوط است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به معنی قبل شود. || خشک آنرا [ مقل را ] فشل گویند. (منتهی الارب ). چون خشک [ مقل ] شود قل خوانند و بسیار لذیذ است . (انجمن آرا).
بهش . [ ب َ ] (اِخ ) حجاز است بدان جهت که مقل آنجا می روید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلاد حبش [بهش ؟] حجاز باشد زیرا که میوه ٔ مقل در وی بسیار می شود. (آنندراج ). منه «ان اباموسی لم یکن من اهل البهش »؛ ای الحجاز. (اقرب الموارد). منه الحدیث «انه قال لرجل من اهل البهش انت »؛ ای من اهل الحجاز انت . (منتهی الارب ).
بهش . [ ب َ ] (ع ص ) رجل بهش ؛ مرد هشاش بشاش . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قوم وجوه البهش ؛ یعنی سیاه روی زشت . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). گروه سیاه روی زشت . (ناظم الاطباء).
بهش . [ ب َ ] (ع مص ) شتافتن بسوی چیزی یا کسی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آرزومند کسی یا چیزی شدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آرزومند گشتن . (تاج المصادر بیهقی ). آهنگ کردن و نگرفتن آنرا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شاد شدن و اهتزاز نمودن . (آنندراج ). شاد شدن و اهتزاز نمودن بچیزی . || آماده ٔ گریه یا خنده شدن . || دراز کردن دست تا بگیرد آنرا. || فراهم آمدن گروهی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بهش عنه ؛ تفتیش کرد از وی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
چو پاک آفریدت بهش باش پاک
که ننگست ناپاک رفتن بخاک .
سعدی .
اگردر جوانی زدی دست و پای
در ایام پیری بهش باش و رای .
سعدی .