کلمه جو
صفحه اصلی

هرجان

لغت نامه دهخدا

هرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است میان جنوب و مشرق فهلیان در دو فرسخی آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).


هرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است در فاصله ٔ کمتر از سه فرسخ از تبریز در میان جنوب و مشرق آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).


هرجان. [ هََ ] ( اِ ) به لغت اهل مغرب نوعی بادام کوهی است و به عربی روغن آن را زیت الهرجان گویند. درد پشت را نافع است و قوه باه دهد. ( برهان ). لوزالبربر. ( فهرست مخزن الادویه ).

هرجان. [ هََ رَ ] ( اِخ ) دهی است میان جنوب و مشرق فهلیان در دو فرسخی آن. ( از فارسنامه ناصری ).

هرجان. [ هََ رَ ] ( اِخ ) دهی است در فاصله کمتر از سه فرسخ از تبریز در میان جنوب و مشرق آن. ( از فارسنامه ناصری ).

هرجان. [ ] ( اِخ ) دهی بوده است از دهستان کوهستان ، از بخش کلارستاق تنکابن. ( از مازندران و استرآباد رابینو ص 146 از ترجمه فارسی ).

هرجان . [ ] (اِخ ) دهی بوده است از دهستان کوهستان ، از بخش کلارستاق تنکابن . (از مازندران و استرآباد رابینو ص 146 از ترجمه ٔ فارسی ).


هرجان . [ هََ ] (اِ) به لغت اهل مغرب نوعی بادام کوهی است و به عربی روغن آن را زیت الهرجان گویند. درد پشت را نافع است و قوه ٔ باه دهد. (برهان ). لوزالبربر. (فهرست مخزن الادویه ).



کلمات دیگر: