مترادف بهمان : بیسار، بیستار، فلان
بهمان
مترادف بهمان : بیسار، بیستار، فلان
فارسی به انگلیسی
such and such, a certain, such and such a person, anyone
مترادف و متضاد
بیسار، بیستار، فلان
فرهنگ فارسی
مرادف فلان واشاره به یک شخص یاچیزمجهول
شخص یا شئ مجهول باستار بیستار : فلان و بهمان .
دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حوم. شهرستان نیشابور واقع است ٠
شخص یا شئ مجهول باستار بیستار : فلان و بهمان .
دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حوم. شهرستان نیشابور واقع است ٠
فرهنگ معین
(بَ ) (مبهم ) شخص یا شی ء مجهول .
لغت نامه دهخدا
بهمان. [ ب َ ] ( ص مبهم ، ضمیر مبهم )مرادف و متتابع فلان است که چیزی مجهول و غیرمعلوم باشد. ( برهان ). فلان و بهمان و... کنایه از دو چیز یا دو شخص غیرمعین که آنرا باستار و پیستار هم میگویند.( از آنندراج ). مرادف فلان و بهمان یعنی چون بطور مبهم خواسته باشند نام کسی یا چیزی را بیان کنند این کلمه را ذکر نمایند و گاه «بهمان کس » و «بهمان چیز» نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). متابع فلان است. ( شرفنامه ). اسمی است برای شخص مجهول غیرمعین چنانچه فلان و این اسم در فارسی برای تمثیل استعمال کنند چنانچه زید و عمرو و بکر در عربی. ( غیاث ). کنایه از شخص مبهم چون فلان. ( رشیدی ). تابع فلان است و گاه متبوع او باشد یعنی بهمان و فلان گویند و این بجای نامی یا نامهایی که بردن آن بعلتی نخواهند شد. ( صحاح الفرس ) :
بادام تر و سیکی و بهمان وباستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار .
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم.
نه بکس بود امید و نز کس بیم.
وآورد مرا خبر ز بهمان.
بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.
از فلانیست یا ز بهمانیست.
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را.
چه مانع است مرا من فلان و بهمانم.
نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را.
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد.
تا رهم از منت احسان بهمان و فلان.
بهمان. [ ب ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 126 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).
بادام تر و سیکی و بهمان وباستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار .
رودکی.
از گواز و تش و انگشته بهمان و فلان با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
کسایی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم.
؟ ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390 ).
نه فلان جرم کرد نه بهمان نه بکس بود امید و نز کس بیم.
؟ ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388 ).
گویی که فلان مرا چنین گفت وآورد مرا خبر ز بهمان.
ناصرخسرو.
اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.
ناصرخسرو.
من نگویم همی که این شر و شوراز فلانیست یا ز بهمانیست.
مسعودسعد.
آواز برآورده که ای قوم تن خویش دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را.
سنایی ( از آنندراج ).
فلان و بهمان گویی که توبه یافته اندچه مانع است مرا من فلان و بهمانم.
سوزنی.
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را.
انوری.
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون توبر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد.
خاقانی.
حسبة نظر کن یک زمان در کار من تا رهم از منت احسان بهمان و فلان.
قواس.
بهمان. [ ب ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 126 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).
بهمان . [ ب َ ] (ص مبهم ، ضمیر مبهم )مرادف و متتابع فلان است که چیزی مجهول و غیرمعلوم باشد. (برهان ). فلان و بهمان و... کنایه از دو چیز یا دو شخص غیرمعین که آنرا باستار و پیستار هم میگویند.(از آنندراج ). مرادف فلان و بهمان یعنی چون بطور مبهم خواسته باشند نام کسی یا چیزی را بیان کنند این کلمه را ذکر نمایند و گاه «بهمان کس » و «بهمان چیز» نیز گویند. (ناظم الاطباء). متابع فلان است . (شرفنامه ). اسمی است برای شخص مجهول غیرمعین چنانچه فلان و این اسم در فارسی برای تمثیل استعمال کنند چنانچه زید و عمرو و بکر در عربی . (غیاث ). کنایه از شخص مبهم چون فلان . (رشیدی ). تابع فلان است و گاه متبوع او باشد یعنی بهمان و فلان گویند و این بجای نامی یا نامهایی که بردن آن بعلتی نخواهند شد. (صحاح الفرس ) :
بادام تر و سیکی و بهمان وباستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار .
از گواز و تش و انگشته ٔ بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری .
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم .
نه فلان جرم کرد نه بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم .
گویی که فلان مرا چنین گفت
وآورد مرا خبر ز بهمان .
اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت
بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان .
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست .
آواز برآورده که ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را.
فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند
چه مانع است مرا من فلان و بهمانم .
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را.
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد.
حسبة ﷲ نظر کن یک زمان در کار من
تا رهم از منت احسان بهمان و فلان .
بادام تر و سیکی و بهمان وباستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار .
رودکی .
از گواز و تش و انگشته ٔ بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری .
کسایی .
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم .
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
نه فلان جرم کرد نه بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم .
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
گویی که فلان مرا چنین گفت
وآورد مرا خبر ز بهمان .
ناصرخسرو.
اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت
بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان .
ناصرخسرو.
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست .
مسعودسعد.
آواز برآورده که ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را.
سنایی (از آنندراج ).
فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند
چه مانع است مرا من فلان و بهمانم .
سوزنی .
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را.
انوری .
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد.
خاقانی .
حسبة ﷲ نظر کن یک زمان در کار من
تا رهم از منت احسان بهمان و فلان .
قواس .
بهمان . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور واقع است و 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
فرهنگ عمید
برای اشاره به یک شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم به کار می رود، فلان: فلان وبهمان.
کلمات دیگر: