همچنان

علی نفس النمط , لذا , مثل

همچون آن، همانگونه، مانند آن، به آن روش، همانطور

( ~. چُ ) ۱ - (ق تشبیه . ) آن سان ، آن - گونه . ۲ - (ص . ) مثل آن ، مانند آن . ۳ - (صفت به جای موصوف ) چنان کس . ۴ - به همان شکل ، به همان صورت .

هم چنان. [ هََ چ ُ / چ ِ ] ( ق مرکب ) همچنان. چنان که بود. مانند پیش یا مانند دیگری. همان طور :
چون بگردد پای او از پایدان
آشکوخیده بماند هم چنان.بزرگان لشکر همه همچنان
غریوان و گریان و زاری کنان.چنان چون پدر داد شاهی مرا
دهم هم چنان تاج شاهی تو را.هم اندرزمان دیگری هم چنان
زدم بر دهانش بپیچید ازآن.هم چنان چون تن ما زنده به آب است و هوا
سخن خوب دل مردم را آب و هواست.هم چنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچ کس انباز و یار احمد مختار نیست.هم چنان چون صنعت مردم نبات و سنگ را
از خلل صافی کند تا گوهر زیبا شود.هرچه در علم و فضل من بفزود
هم چنانم ز جاه و مال بکاست.مثال این هم چنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. ( کلیله و دمنه ).... بیماری که مضرت خوردنی ها میداند و همچنان بر آن اقدام مینماید. ( کلیله و دمنه ). اگر بر این جمله نرود هم چنان بود که حکایت نادان و گنج. ( کلیله و دمنه ).
این نفس جانهای ما را همچنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان.که گر به جان رسد از دست دشمنان کارم
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست.وگر خود نیابد جوانمرد نان
مزاجش توانگر بود هم چنان.هزار بار اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست.طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود.درمیان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع. || ( حرف اضافه مرکب ) مانند. چون :
هم چنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی.و یا هم چنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر کنار.

همان گونه، مانند آن، به آن روش، همان طور.

هم چُنُو