همچو
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
لذا
مترادف و متضاد
بنابراین، پس، همینطور، انقدر، چنان، همچنان، چنین، چندین، بهمان اندازه، چندان، اینقدر، بقدری، این طور، همچو، همینقدر، از انرو، باین زیادی
فرهنگ فارسی
همچون، مانند، مثل، مشابه، همانند
فرهنگ معین
( ~. چُ ) (ق . ) چون ، مانند.
لغت نامه دهخدا
همچو. [ هََ چ ُ ] ( حرف اضافه مرکب ) افاده معنی تشبیه کند. ( آنندراج ). چون. مانند :
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
همچو آسغده در میان تنور.
مانند آن کسی که مر او را کنی خپک.
همچو افعی ز رنج او برپیخت.
که بدخواهتان همچو خویش آمده ست.
که با فرّ و با برز و اورند بود.
زمین همچو دیبای رومی به رنگ.
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
نامه او خلیفه بغداد.
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
همچو خورشید ببخشندگی و رخشانی.
چمان بر چمن همچو کبک دری.
ره باب تو همین است برو بر ره باب.
یکسره مسخره و مطرب طرار و طناز.
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسأله را.
تو شکستی جام و ما را میزنی.
ز زهد همچو تویی یا ز فسق همچو منی.
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
خویش را از دگران بیش مبین.
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد.
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه همچو آسغده در میان تنور.
معروفی بلخی.
ای همچو سگ پلید و چنو دیده برون مانند آن کسی که مر او را کنی خپک.
دقیقی.
طفل را چون شکم به درد آیدهمچو افعی ز رنج او برپیخت.
پروین خاتون.
که ای ناسزایان چه پیش آمده ست که بدخواهتان همچو خویش آمده ست.
فردوسی.
سیاوش مرا همچو فرزند بودکه با فرّ و با برز و اورند بود.
فردوسی.
همه راغها شد چو پشت پلنگ زمین همچو دیبای رومی به رنگ.
فردوسی.
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی سرخسی.
همچو نوباوه برنهد برچشم نامه او خلیفه بغداد.
فرخی.
گرچه زرد است همچو زرّ، پشیزیا سپید است همچو سیم ارزیز.
لبیبی.
خواجه و سید سادات و رئیس رؤساهمچو خورشید ببخشندگی و رخشانی.
منوچهری.
همی رفت جم پیش آن سعتری چمان بر چمن همچو کبک دری.
اسدی.
همچو لؤلؤ کند ای پور تو را علم و عمل ره باب تو همین است برو بر ره باب.
ناصرخسرو.
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اندیکسره مسخره و مطرب طرار و طناز.
ناصرخسرو.
سپس ِ بیهشان دهر مروگر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.
ناصرخسرو.
همچو کتابی است جهان جامع احکام نهان جان تو سردفتر آن فهم کن این مسأله را.
مولوی.
همچو ابلیسی که گفت : «اغویتنی »تو شکستی جام و ما را میزنی.
مولوی.
بیا که رونق این کارخانه کم نشودز زهد همچو تویی یا ز فسق همچو منی.
حافظ.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
حافظ.
همچو دیده به سوی خویش مبین خویش را از دگران بیش مبین.
جامی.
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد.
صائب.
همچو. [ هََ چ ُ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) افاده ٔ معنی تشبیه کند. (آنندراج ). چون . مانند :
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
ای همچو سگ پلید و چنو دیده ٔ برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خپک .
طفل را چون شکم به درد آید
همچو افعی ز رنج او برپیخت .
که ای ناسزایان چه پیش آمده ست
که بدخواهتان همچو خویش آمده ست .
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرّ و با برز و اورند بود.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ .
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
گرچه زرد است همچو زرّ، پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
خواجه و سید سادات و رئیس رؤسا
همچو خورشید ببخشندگی و رخشانی .
همی رفت جم پیش آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری .
همچو لؤلؤ کند ای پور تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب .
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب طرار و طناز.
سپس ِ بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ .
همچو کتابی است جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسأله را.
همچو ابلیسی که گفت : «اغویتنی »
تو شکستی جام و ما را میزنی .
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا ز فسق همچو منی .
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش .
همچو دیده به سوی خویش مبین
خویش را از دگران بیش مبین .
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد.
|| (حرف ربط مرکب ) نیز. (آنندراج ). هم . همچنین :
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد به شبه باز خشین پند.
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی .
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی بلخی .
ای همچو سگ پلید و چنو دیده ٔ برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خپک .
دقیقی .
طفل را چون شکم به درد آید
همچو افعی ز رنج او برپیخت .
پروین خاتون .
که ای ناسزایان چه پیش آمده ست
که بدخواهتان همچو خویش آمده ست .
فردوسی .
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرّ و با برز و اورند بود.
فردوسی .
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ .
فردوسی .
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
بهرامی سرخسی .
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
فرخی .
گرچه زرد است همچو زرّ، پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
لبیبی .
خواجه و سید سادات و رئیس رؤسا
همچو خورشید ببخشندگی و رخشانی .
منوچهری .
همی رفت جم پیش آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری .
اسدی .
همچو لؤلؤ کند ای پور تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب .
ناصرخسرو.
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب طرار و طناز.
ناصرخسرو.
سپس ِ بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ .
ناصرخسرو.
همچو کتابی است جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسأله را.
مولوی .
همچو ابلیسی که گفت : «اغویتنی »
تو شکستی جام و ما را میزنی .
مولوی .
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا ز فسق همچو منی .
حافظ.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش .
حافظ.
همچو دیده به سوی خویش مبین
خویش را از دگران بیش مبین .
جامی .
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد.
صائب .
|| (حرف ربط مرکب ) نیز. (آنندراج ). هم . همچنین :
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد به شبه باز خشین پند.
فرخی .
فرهنگ عمید
مانند، مثل، مشابه، همانند.
پیشنهاد کاربران
همچنان چنین
از قبیل . . . . . . . . . . . .
یک چنین . . . . .
بمثال ِ ؛ بمانندِ. همانندِ : چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد و بلگها پهن دشت و خوشه خوشه بمثال گاورس از او درآویخت. ( نوروزنامه ) .
گردون بمثال بارگاهت
کرده ز حق امتحان کعبه.
خاقانی.
گردون بمثال بارگاهت
کرده ز حق امتحان کعبه.
خاقانی.
از قبیل ِ. ( یادداشت مؤلف ) . مانندِ. چون :
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
فردوسی.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
کز اندازه هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت.
فردوسی.
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه.
فردوسی.
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. ( تاریخ سیستان ) .
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
فردوسی.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
کز اندازه هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت.
فردوسی.
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه.
فردوسی.
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. ( تاریخ سیستان ) .
کلمات دیگر: