مترادف بازیچه : اسباب بازی، عروسک، لعبت، ملعبه، آلت دست، مسخره، مضحکه
بازیچه
مترادف بازیچه : اسباب بازی، عروسک، لعبت، ملعبه، آلت دست، مسخره، مضحکه
فارسی به انگلیسی
toy, plaything
gimcrack, plaything, puppet, sport, tool, toy
فارسی به عربی
ریاضة , لعبة
مترادف و متضاد
عروسک، بازیچه، اسباب بازی، الت بازی
بازی، سرگرمی، خوشی، شوخی، بازیچه
بازیچه، نخود هراش، تصور واهی، چیز قشنگ و کم بها
بازیچه، اسباب بازی
بازیچه، چیز جزئی، چیز بی مصرف، چیز قشنگ بی مصرف، چیز ناقابل
اسباببازی، عروسک، لعبت، ملعبه
آلت دست، مسخره، مضحکه
۱. اسباببازی، عروسک، لعبت، ملعبه
۲. آلت دست، مسخره، مضحکه
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - آنچه که بدان بازی کنندملعبه ۲ - اسباب بازی کودکان.۳ - مسخره ملعبه. یا بازیچ. روم و زنگ . دنیا ( باعتبار روز و شب ).
فرهنگ معین
(چِ ) (اِمصغ . ) ۱ - آنچه با آن بازی می کنند. ۲ - اسباب بازی . ۳ - مسخره ، ملعبه .
لغت نامه دهخدا
بازیچه. [ چ َ / چ ِ ] ( اِ مصغر ) بازی خرد. ( یادداشت مؤلف ). تصغیربازی. ( ناظم الاطباء ). || آلت بازی. آنچه بدان بازی کنند. ( برهان قاطع ). آنچه بدان اطفال بازی کنند و بهندی کهلونا گویند. بازیچه ، اگر چه در ظاهر تصغیر بازی است ، مگر تحقیق آن است که کلمه چه در این لفظ برای نسبت است. ( غیاث اللغات ). ملعبه. ( فرهنگ شعوری ج 1 ص 192 ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ).لُعبَت. ( زمخشری ) ( دهار ). عروسک. اُلعوبَه. ( منتهی الارب ). بدانچه بازی کنند. ( شرفنامه منیری ). عَرعَرَه. ( منتهی الارب ). آلت و چیزی که بدان بازی کنند. ( ناظم الاطباء ). اسباب بازی در تداول امروز :
بازیچه دهرشان بنفریفت.
در کف هفت طفل جان شکر است.
بازیچه عالم جوانیست.
بسی فال از سربازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست.
گرت دریغ نیاید بقیت اندر باز.
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش.
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی.
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش.
صنعت بازیچه ای چند است و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته.
|| کار آسان. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری.
وز آشوب خلق از پدر گم شدم.
بازیچه دهرشان بنفریفت.
خاقانی.
چرخ نارنج گون چو بازیچه در کف هفت طفل جان شکر است.
خاقانی.
عشقی که نه عشق جاودانی است بازیچه عالم جوانیست.
نظامی.
|| غیر جدی. به مزاح گرفتن. تفریح. سرگرمی. شوخی به معنی متداول امروز : بسی فال از سربازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست.
نظامی.
ز عمرت آنچه ببازیچه رفت ضایع شدگرت دریغ نیاید بقیت اندر باز.
سعدی.
نگویند از سر بازیچه حرفی کز آن پندی نگیرد صاحب هوش.
سعدی ( گلستان ).
تو فارغی و عشقت بازیچه می نمایدتا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی.
سعدی ( گلستان ).
و گر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند، آیدش بازیچه در گوش.
سعدی ( گلستان ).
کودکی بر بام رباط ببازیچه از هرطرف تیر می انداخت. ( گلستان ).صنعت بازیچه ای چند است و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته.
نظیری نیشابوری ( از شعوری ).
|| مسخره. ( برهان قاطع ). لاغ. مسخرگی. ( انجمن آرای ناصری ) ( شرفنامه منیری ) ( فرهنگ ضیاء ) ( آنندراج ).|| کار آسان. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.
سعدی ( بوستان ).
|| بیهوده.سرگرمی : عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری.
نظامی.
ببازیچه مشغول مردم شدم وز آشوب خلق از پدر گم شدم.
سعدی.
|| انقلاب زمانه. ( ناظم الاطباء ). پیش آمد روزگار. حوادث زمانه. حادثه. پیش آمد : بازیچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) بازی خرد. (یادداشت مؤلف ). تصغیربازی . (ناظم الاطباء). || آلت بازی . آنچه بدان بازی کنند. (برهان قاطع). آنچه بدان اطفال بازی کنند و بهندی کهلونا گویند. بازیچه ، اگر چه در ظاهر تصغیر بازی است ، مگر تحقیق آن است که کلمه ٔ چه در این لفظ برای نسبت است . (غیاث اللغات ). ملعبه . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ).لُعبَت . (زمخشری ) (دهار). عروسک . اُلعوبَه . (منتهی الارب ). بدانچه بازی کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). عَرعَرَه . (منتهی الارب ). آلت و چیزی که بدان بازی کنند. (ناظم الاطباء). اسباب بازی در تداول امروز :
بازیچه ٔ دهرشان بنفریفت .
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است .
عشقی که نه عشق جاودانی است
بازیچه ٔ عالم جوانیست .
|| غیر جدی . به مزاح گرفتن . تفریح . سرگرمی . شوخی به معنی متداول امروز :
بسی فال از سربازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست .
ز عمرت آنچه ببازیچه رفت ضایع شد
گرت دریغ نیاید بقیت اندر باز.
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش .
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی .
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش .
کودکی بر بام رباط ببازیچه از هرطرف تیر می انداخت . (گلستان ).
صنعت بازیچه ای چند است و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته .
|| مسخره . (برهان قاطع). لاغ . مسخرگی . (انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ ضیاء) (آنندراج ).
|| کار آسان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری .
|| بیهوده .سرگرمی :
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری .
ببازیچه مشغول مردم شدم
وز آشوب خلق از پدر گم شدم .
|| انقلاب زمانه . (ناظم الاطباء). پیش آمد روزگار. حوادث زمانه . حادثه . پیش آمد :
این گنبد نارنج گون بازیچه دارد اندرون
ز آه سحرگاهش کنون رو سنگباران تازه کن .
ز مدهوشی دلش حیران بمانده
در آن بازیچه سرگردان بمانده .
ازان بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین .
|| نازکی . خرده کاری . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). || دستکش . (یادداشت مؤلف ). دستخوش . ملعبه . گرفتار :
از گران سنجی گنجور سپهر آمده کوه
وز سبکساری بازیچه ٔ باد آمده خس .
بازیچه ٔ لعبت خیالت
زین چشم خیالتاز گشتم .
سلیمان اگر تخت بر باد بست
محمد ز بازیچه ٔ باد رست .
گران سنگ باید چو پولاد گشت
خس است آنکه بازیچه ٔ باد گشت .
- بازیچه ٔ جهان و ایام و روزگار ؛مسخره ٔ روزگار :
عیاره ٔ آفاق است این یار که من دارم
بازیچه ٔ ایام است این کار که من دارم .
در عشق داستانم و بر تو به نیم جو
بازیچه ٔ جهانم و بر تو به نیم جو.
بازیچه ٔ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح .
- بازیچه خانه ؛ جایگاه بازی ، بازیگاه . سرای بازی . بازیجای . و رجوع به بازیجای شود:
بازیچه خانه ای است پر از کودک
لهو است و لعب پایه ٔ دیوارش .
- بازیچه داشتن ؛ شوخی داشتن . به مجاز حادثه آفریدن و پیش آمد ایجاد کردن :
این پیر دو تا گشته مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد.
- بازیچه رنگ ؛ بازیچه لون . بازیچه گون . بازیچه مانند :
چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چاردیوار تنگ .
- بازیچه ٔ غبرا ؛ کنایه از جهان خاکی :
از اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب ازین گردون وزین بازیچه ٔ غبرا.
- بازیچه گزار کردن ؛ بازی کردن برای تماشای کودکان . (ناظم الاطباء).
- بازیچه نمودن ؛ واقعه پیش آوردن . نشان دادن :
کردم استاخیی که بود مرا
دیو بازیچه ای نمود مرا.
- سراچه ٔ بازیچه ؛ کنایه از دنیا. روزگار :
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه ٔ بازیچه غیر عشق مباز.
- سر بازیچه داشتن ؛ مشغول داشتن . سرگرم کردن :
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش .
بازیچه ٔ دهرشان بنفریفت .
خاقانی .
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است .
خاقانی .
عشقی که نه عشق جاودانی است
بازیچه ٔ عالم جوانیست .
نظامی .
|| غیر جدی . به مزاح گرفتن . تفریح . سرگرمی . شوخی به معنی متداول امروز :
بسی فال از سربازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست .
نظامی .
ز عمرت آنچه ببازیچه رفت ضایع شد
گرت دریغ نیاید بقیت اندر باز.
سعدی .
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش .
سعدی (گلستان ).
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی .
سعدی (گلستان ).
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش .
سعدی (گلستان ).
کودکی بر بام رباط ببازیچه از هرطرف تیر می انداخت . (گلستان ).
صنعت بازیچه ای چند است و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته .
نظیری نیشابوری (از شعوری ).
|| مسخره . (برهان قاطع). لاغ . مسخرگی . (انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ ضیاء) (آنندراج ).
|| کار آسان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری .
سعدی (بوستان ).
|| بیهوده .سرگرمی :
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری .
نظامی .
ببازیچه مشغول مردم شدم
وز آشوب خلق از پدر گم شدم .
سعدی .
|| انقلاب زمانه . (ناظم الاطباء). پیش آمد روزگار. حوادث زمانه . حادثه . پیش آمد :
این گنبد نارنج گون بازیچه دارد اندرون
ز آه سحرگاهش کنون رو سنگباران تازه کن .
خاقانی .
ز مدهوشی دلش حیران بمانده
در آن بازیچه سرگردان بمانده .
نظامی .
ازان بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین .
نظامی .
|| نازکی . خرده کاری . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). || دستکش . (یادداشت مؤلف ). دستخوش . ملعبه . گرفتار :
از گران سنجی گنجور سپهر آمده کوه
وز سبکساری بازیچه ٔ باد آمده خس .
سنائی .
بازیچه ٔ لعبت خیالت
زین چشم خیالتاز گشتم .
سید حسن غزنوی .
سلیمان اگر تخت بر باد بست
محمد ز بازیچه ٔ باد رست .
نظامی .
گران سنگ باید چو پولاد گشت
خس است آنکه بازیچه ٔ باد گشت .
امیرخسرو.
- بازیچه ٔ جهان و ایام و روزگار ؛مسخره ٔ روزگار :
عیاره ٔ آفاق است این یار که من دارم
بازیچه ٔ ایام است این کار که من دارم .
خاقانی .
در عشق داستانم و بر تو به نیم جو
بازیچه ٔ جهانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی .
بازیچه ٔ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح .
خاقانی .
- بازیچه خانه ؛ جایگاه بازی ، بازیگاه . سرای بازی . بازیجای . و رجوع به بازیجای شود:
بازیچه خانه ای است پر از کودک
لهو است و لعب پایه ٔ دیوارش .
ناصرخسرو.
- بازیچه داشتن ؛ شوخی داشتن . به مجاز حادثه آفریدن و پیش آمد ایجاد کردن :
این پیر دو تا گشته مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد.
مسعود سعد.
- بازیچه رنگ ؛ بازیچه لون . بازیچه گون . بازیچه مانند :
چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چاردیوار تنگ .
نظامی .
- بازیچه ٔ غبرا ؛ کنایه از جهان خاکی :
از اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب ازین گردون وزین بازیچه ٔ غبرا.
ناصرخسرو.
- بازیچه گزار کردن ؛ بازی کردن برای تماشای کودکان . (ناظم الاطباء).
- بازیچه نمودن ؛ واقعه پیش آوردن . نشان دادن :
کردم استاخیی که بود مرا
دیو بازیچه ای نمود مرا.
نظامی (هفت پیکر).
- سراچه ٔ بازیچه ؛ کنایه از دنیا. روزگار :
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه ٔ بازیچه غیر عشق مباز.
حافظ.
- سر بازیچه داشتن ؛ مشغول داشتن . سرگرم کردن :
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش .
خاقانی .
فرهنگ عمید
۱. هرچه با آن بازی کنند.
۲. اسباب بازی کودکان.
۳. [قدیمی] غیر جدی، مزاح، شوخی: نگویند از سر بازیچه حرفی / کزآن پندی نگیرد صاحب هوش (سعدی: ۹۵ ).
۲. اسباب بازی کودکان.
۳. [قدیمی] غیر جدی، مزاح، شوخی: نگویند از سر بازیچه حرفی / کزآن پندی نگیرد صاحب هوش (سعدی: ۹۵ ).
دانشنامه عمومی
بازیچه (فیلم) فیلمی به کارگردانی تورج منصوری و نویسندگی میثاق امیرفجر ساختهٔ سال ۱۳۷۱ است.
عزت الله انتظامی
شهراد وثوقی
نسرین مقانلو
محبوبه بیات
مهری ودادیان
محمد سیف الهی
نیکو خردمند
قدیر ظفرلو صاحب یک شرکت مضاربه ای جهت تهیه ویزای سفر برای دخترش فرشته، او را به عقد راننده خود امیر درمی آورد. ملوک همسر اول قدیر، امیر را در جریان قرار داده و امیر نیز از خروج فرشته جلوگیری می کند. فرشته که برای رهایی خود به منزل پدرش رفته بود با طلبکاران پدرش روبرو می شود و به منزل امیر بازمی گردد. قدیر به آمریکا می رود اما پس از چند سال به ایران بازگردانده می شود. سرانجام او با کمک فرشته سرمایهٔ خود را بین سهامداران تقسیم می کند.
عزت الله انتظامی
شهراد وثوقی
نسرین مقانلو
محبوبه بیات
مهری ودادیان
محمد سیف الهی
نیکو خردمند
قدیر ظفرلو صاحب یک شرکت مضاربه ای جهت تهیه ویزای سفر برای دخترش فرشته، او را به عقد راننده خود امیر درمی آورد. ملوک همسر اول قدیر، امیر را در جریان قرار داده و امیر نیز از خروج فرشته جلوگیری می کند. فرشته که برای رهایی خود به منزل پدرش رفته بود با طلبکاران پدرش روبرو می شود و به منزل امیر بازمی گردد. قدیر به آمریکا می رود اما پس از چند سال به ایران بازگردانده می شود. سرانجام او با کمک فرشته سرمایهٔ خود را بین سهامداران تقسیم می کند.
wiki: بازیچه
بازیچه (فیلم). بازیچه (فیلم) فیلمی به کارگردانی تورج منصوری و نویسندگی میثاق امیرفجر ساختهٔ سال ۱۳۷۱ است.
wiki: بازیچه (فیلم)
جدول کلمات
دستخوش
پیشنهاد کاربران
sport
بازیچه،
بازیچه شدن
دست انداختن کسی، دست انداختن شدن توسط کسی
e. g. she has been the sport of misfortune
وی بازیچه ی سرنوشت بد شده است.
بازیچه،
بازیچه شدن
دست انداختن کسی، دست انداختن شدن توسط کسی
e. g. she has been the sport of misfortune
وی بازیچه ی سرنوشت بد شده است.
کلمات دیگر: