همچون
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
مثل
مترادف و متضاد
شبیه، همانند، مانند، متشابه، هم جنس، قرین، همچون، هم شکل، همگونه
فرهنگ معین
( ~. چُ ) (ق . ) نک همچو.
لغت نامه دهخدا
همچون. [ هََ چُن ْ ] ( حرف اضافه مرکب ) همچو. مانند. چون. نظیر :
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
پولاد برِ گردن او همچون لاد است.
هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
ورا همچون طراز خوب کرکم.
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
که گفتی سپهر اندر او لاله کشت.
به رخ گشت همچون گل ارغوان.
بر او روز همچون شب آمد سیاه.
همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست.
راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ.
شکمش خاسته همچون دم روباهان.
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
زیر آن اژدهای همچون قیر
می شد از ریزش آب معنی گیر.
همچون الف است هیچ در بر.
گدازان گشت همچون برف در آب.
مستمری مینماید در جسد.
جز دل اسپید همچون برف نیست.
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی.
انگِشت برِ رویش مانند بلور است پولاد برِ گردن او همچون لاد است.
خسروانی.
گویی همچون فلان شدم نه هماناهرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
منجیک.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق ورا همچون طراز خوب کرکم.
منجیک.
ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکری.
یکی بیشه ای دید همچون بهشت که گفتی سپهر اندر او لاله کشت.
فردوسی.
چو بشنید مهراب شد شادمان به رخ گشت همچون گل ارغوان.
فردوسی.
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه بر او روز همچون شب آمد سیاه.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست.
عسجدی.
بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ.
منوچهری.
تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان.
منوچهری.
مردم اندرخور زمانه شده ست نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی.
... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. ( تاریخ بیهقی ).چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. ( ترجمه تفسیر طبری ). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. ( کلیله و دمنه ). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. ( کلیله و دمنه ).زیر آن اژدهای همچون قیر
می شد از ریزش آب معنی گیر.
نظامی.
لیکن برِ کوه قاف پیکرهمچون الف است هیچ در بر.
نظامی.
شب روشن روان ماه جهانتاب گدازان گشت همچون برف در آب.
نظامی.
عمر همچون جوی نونو میرسدمستمری مینماید در جسد.
مولوی.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
دگر با ما مگو ای باد گلبوی همچون . [ هََ چُن ْ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) همچو. مانند. چون . نظیر :
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول .
انگِشت برِ رویش مانند بلور است
پولاد برِ گردن او همچون لاد است .
گویی همچون فلان شدم نه همانا
هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم .
ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
یکی بیشه ای دید همچون بهشت
که گفتی سپهر اندر او لاله کشت .
چو بشنید مهراب شد شادمان
به رخ گشت همچون گل ارغوان .
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
بر او روز همچون شب آمد سیاه .
همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای
همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست .
بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب
راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ .
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان .
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی . (تاریخ بیهقی ).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه ). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه ).
زیر آن اژدهای همچون قیر
می شد از ریزش آب معنی گیر.
لیکن برِ کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر.
شب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب .
عمر همچون جوی نونو میرسد
مستمری مینماید در جسد.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست .
دگر با ما مگو ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی .
به گیتی بتر زین نباشد بدی
جفابردن از دست همچون خودی .
کافر ار قامت همچون بت زیبای تو بیند
بار دیگر نکند سجده ٔ بتهای رخامی .
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول .
رودکی .
انگِشت برِ رویش مانند بلور است
پولاد برِ گردن او همچون لاد است .
خسروانی .
گویی همچون فلان شدم نه همانا
هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
منجیک .
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم .
منجیک .
ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکری .
یکی بیشه ای دید همچون بهشت
که گفتی سپهر اندر او لاله کشت .
فردوسی .
چو بشنید مهراب شد شادمان
به رخ گشت همچون گل ارغوان .
فردوسی .
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
بر او روز همچون شب آمد سیاه .
فردوسی .
همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای
همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست .
عسجدی .
بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب
راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ .
منوچهری .
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان .
منوچهری .
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی .
... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی . (تاریخ بیهقی ).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه ). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه ).
زیر آن اژدهای همچون قیر
می شد از ریزش آب معنی گیر.
نظامی .
لیکن برِ کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر.
نظامی .
شب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب .
نظامی .
عمر همچون جوی نونو میرسد
مستمری مینماید در جسد.
مولوی .
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست .
مولوی .
دگر با ما مگو ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی .
سعدی .
به گیتی بتر زین نباشد بدی
جفابردن از دست همچون خودی .
سعدی .
کافر ار قامت همچون بت زیبای تو بیند
بار دیگر نکند سجده ٔ بتهای رخامی .
سعدی .
دانشنامه عمومی
چون
پیشنهاد کاربران
بمثال ِ ؛ بمانندِ. همانندِ : چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد و بلگها پهن دشت و خوشه خوشه بمثال گاورس از او درآویخت. ( نوروزنامه ) .
گردون بمثال بارگاهت
کرده ز حق امتحان کعبه.
خاقانی.
گردون بمثال بارگاهت
کرده ز حق امتحان کعبه.
خاقانی.
برابر پارسی: به سان
به منزله . . . . . . . . .
مثل ، مانند .
هم ارز انگلیسی as
نشان دهنده این که چیزی یا کسی چه باشد یا گمان میرود و اندیشیده میشود چه باشد یا چه قابلیتی داشته باشد.
As a nurse i say it's better to stay here
همچون یک پرستار من میگم این بهتره که بمونی اینجا
به معنی درحال یا در حین کاری
As you go to market buy a milk for me
همچین که میری بازار بخر یه شیر برام
نشان دهنده این که چیزی یا کسی چه باشد یا گمان میرود و اندیشیده میشود چه باشد یا چه قابلیتی داشته باشد.
As a nurse i say it's better to stay here
همچون یک پرستار من میگم این بهتره که بمونی اینجا
به معنی درحال یا در حین کاری
As you go to market buy a milk for me
همچین که میری بازار بخر یه شیر برام
نظیرِ . . . . . . . .
از قبیل . . . . . . . . . . . .
یک چنین . . . . . . . . .
از قبیل ِ. ( یادداشت مؤلف ) . مانندِ. چون :
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
فردوسی.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
کز اندازه هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت.
فردوسی.
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه.
فردوسی.
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. ( تاریخ سیستان ) .
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
فردوسی.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
کز اندازه هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت.
فردوسی.
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه.
فردوسی.
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. ( تاریخ سیستان ) .
کلمات دیگر: