مترادف مشبع : پر، مشحون، مملو ، سیر، مفصل، مبسوط، بسیار، زیاد، فراوان
متضاد مشبع : تهی، خلاء
۱. پر، مشحون، مملو ≠ تهی، خلاء
۲. سیر
۳. مفصل، مبسوط
۴. بسیار، زیاد، فراوان
(مُ بَ) [ ع . ] (اِمف .) سیر کرده شده ، اشباع شده .
(مُ بِ) [ ع . ] (اِفا.) سیر کننده .
مشبع. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) سیرکرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). سیر و سیرکرده . (ناظم الاطباء). بسیار. فراوان . تقول : ساق فلان فی هذا المعنی فصلا مشبعاً؛ ضافیاً مستوفی فیه . (از اقرب الموارد) : و نیز آن معانی که پیغام داده شده باشد باید که بشنود و جوابهای مشبع دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). و بیاید در تاریخ بعد از این بابی سخت مشبع آنچه رفت و سالاری تاش . (تاریخ بیهقی ص 283). از این نمط فصلی مشبع بر او دمید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 155). و گفت من برای اظهار این سر فصول مشبع اندیشیده بودم . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 33). و علم خط اسراری که تا این غایت کس اظهار آن نکرده است فصلی مشبع بگویم . (راحة الصدور راوندی ص 63). این فصل اگرچه مشبع گفتی ، اما مرا سیری نمی کند. (مرزبان نامه ص 92).
- اخضر مشبع ؛ سبز سیر. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
- بیانی مشبع ؛ بیانی وافر و به شرح و مستوفی .
- ثوب مشبع ؛ جامه ٔ سبزرنگ . (دهار).
- رجل مشبعالعقل ؛ مرد بسیارعقل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- فصل مشبع ؛ تفصیل طولانی و مفصل . (ناظم الاطباء).
|| فتح و ضمه و کسره آنقدر پر خوانده شده که «الف » از فتحه و «واو» از ضمه و «یا» از کسره پیدا شده باشد. (آنندراج ). و رجوع به مدخل بعد شود.
مشبع. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) فتحه و کسره و ضمه که پر خوانده شود، یعنی از فتحه «الف » و از کسره «یا» و از ضمه «واو»پیدا گردد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل معنی آخر شود. || جزوی که در آخر آن سبب است اگر الفی در آن افزایند آن را مشبع گویند. (المعجم ). || سیرکننده و بسیار. (ناظم الاطباء).
۱. اشباعشده؛ سیرشده.
۲. کامل.
۳. (قید) بهطور کامل.
سیرکننده.