کلمه جو
صفحه اصلی

مجد


مترادف مجد : احتشام، بزرگی، جاه، جلال، حشمت، عزت، عظمت، شرف، برتری | پرتلاش، جدی، ساعی، سخت کوش، فعال، کوشا

متضاد مجد : کاهل

برابر پارسی : پابرجا، کوشا، کوشش کننده

فارسی به انگلیسی

greatness, traditional honour, dillgent, striving hard, honour or greatness

diligent


dillgent, striving hard


honour or greatness


عربی به فارسی

جلا ل , افتخار , فخر , شکوه , نور , باليدن , فخر کردن , شادماني کردن , درخشيدن


بانشانهاي نجابت خانوادگي اراستن , تعريف کردن , بلندکردن , ارتقاء دادن , اغراق گفتن , ستودن , جلا ل دادن , تجليل کردن , تکريم کردن , تعريف کردن() , ستايش کردن


فرهنگ اسم ها

اسم: مجد (پسر) (عربی) (تلفظ: mojed (d)) (فارسی: مجِد) (انگلیسی: mojed)
معنی: بزرگی، بزرگواری، جوانمردی، کوشش کننده، کوشا، بسیار کوشنده، شرف، برتری

(تلفظ: mojed(d)) بسیار کوشنده ، کوشا .


مترادف و متضاد

احتشام، بزرگی، جاه، جلال، حشمت، عزت، عظمت، شرف، برتری


پرتلاش، جدی، ساعی، سخت‌کوش، فعال، کوشا ≠ کاهل


فرهنگ فارسی

بزرگی، بزرگواری، جوانمردی، امجاد جمع، کوشش کننده، کوشا
( اسم ) کوشش کننده ساعی کوشا جمع : مجدین .
نو و تاره

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - بزرگی ، بزرگواری . ۲ - جلال ، سربلندی .
(مُ جِ دّ ) [ ع . ] (اِفا. ) کوشش کننده ، کوشا.

(مَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - بزرگی ، بزرگواری . 2 - جلال ، سربلندی .


(مُ جِ دّ) [ ع . ] (اِفا.) کوشش کننده ، کوشا.


لغت نامه دهخدا

مجد. [ م َ ] ( ع مص ) به بزرگواری غلبه کردن. ( المصادر زوزنی ). کسی را غلبه کردن به شرف. ( تاج المصادر بیهقی ). چیره شدن بر کسی در مجد و بزرگی. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). || بزرگوارشدن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ) ( غیاث ) ( از اقرب الموارد ). بزرگوار و گرامی گردیدن. مجادة. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || در چراگاه بسیار گیاه افتادن شتران و به سیری و فراخی رسیدن. مجود. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || چهار پای را علف تمام دادن. ( تاج المصادر بیهقی ). علف دادن ستور را تا فربه شود. ( المصادر زوزنی ). سیر خورانیدن شتران را یا پر شکم یا نیم شکم علف دادن آنها را. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). سیر خورانیدن شتر را از علف. ( ناظم الاطباء ).

مجد. [ م َ ] ( ع اِمص ) بزرگی و بزرگواری و جوانمردی و ابن السکیت گوید شرف و مجد؛ در پدران است و گویند: رجل شریف ماجد، یعنی مردی که پدران او در شرف متقدمند و حسب و کرم در مرد است اگر چه پدران او دارای مجد و شرف نباشند. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). عز و رفعت. ( اقرب الموارد ). بزرگی و بزرگواری و جلال و سرفرازی و عزت و شکوه و عظمت. ( ناظم الاطباء ). بزرگی. ( غیاث ). شرف. سُؤدَد. سیادت. جوانمردی. شرف واسع. بزرگی. بزرگواری. بزرگی و کرم و جوانمردی در پدران. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
امیرا خانه مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد.
امیرمعزی.
ای وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر.
انوری.
اقضی القضات حجةالاسلام زین دین
کاثار مجد او چو ابد باد مستدام.
خاقانی.
در ازل آن کعبه بود قبله دین هدی
تا ابد این کعبه بادقبله مجد و سنا.
خاقانی.
ز آن سوی فلک به دیده وهم
مجدت نگرم سنات جویم.
خاقانی.
به افشین که مقر عز و مثابه مجد او بود رسید. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341 ). دین را سور و یا خود سوار است و ملک را مرخ و یا عفار و عزت را رکن و یا غرار و مجد را نور یا عرار. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 443 ).
- زید مجده ( جمله دعایی ) ؛ افزون باد بزرگواری و جلال او. ( ناظم الاطباء ).

مجد. [ م َ ] (ع اِمص ) بزرگی و بزرگواری و جوانمردی و ابن السکیت گوید شرف و مجد؛ در پدران است و گویند: رجل شریف ماجد، یعنی مردی که پدران او در شرف متقدمند و حسب و کرم در مرد است اگر چه پدران او دارای مجد و شرف نباشند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عز و رفعت . (اقرب الموارد). بزرگی و بزرگواری و جلال و سرفرازی و عزت و شکوه و عظمت . (ناظم الاطباء). بزرگی . (غیاث ). شرف . سُؤدَد. سیادت . جوانمردی . شرف واسع. بزرگی . بزرگواری . بزرگی و کرم و جوانمردی در پدران . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
امیرا خانه ٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد.

امیرمعزی .


ای وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر.

انوری .


اقضی القضات حجةالاسلام زین دین
کاثار مجد او چو ابد باد مستدام .

خاقانی .


در ازل آن کعبه بود قبله ٔ دین هدی
تا ابد این کعبه بادقبله ٔ مجد و سنا.

خاقانی .


ز آن سوی فلک به دیده ٔ وهم
مجدت نگرم سنات جویم .

خاقانی .


به افشین که مقر عز و مثابه ٔ مجد او بود رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). دین را سور و یا خود سوار است و ملک را مرخ و یا عفار و عزت را رکن و یا غرار و مجد را نور یا عرار. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 443).
- زید مجده (جمله ٔ دعایی ) ؛ افزون باد بزرگواری و جلال او. (ناظم الاطباء).
- صاحب مجد ؛ باشکوه و بزرگوار و با جلال . (ناظم الاطباء).
|| (ص ) در بیت زیر از خاقانی در معنی وصفی بکار رفته یعنی بزرگوار و مجید :
خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز
مصحف مجد از پر طاوس کی گیرد بها.

خاقانی .



مجد. [ م َ ] (ع مص ) به بزرگواری غلبه کردن . (المصادر زوزنی ). کسی را غلبه کردن به شرف . (تاج المصادر بیهقی ). چیره شدن بر کسی در مجد و بزرگی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || بزرگوارشدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ) (غیاث ) (از اقرب الموارد). بزرگوار و گرامی گردیدن . مجادة. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || در چراگاه بسیار گیاه افتادن شتران و به سیری و فراخی رسیدن . مجود. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چهار پای را علف تمام دادن . (تاج المصادر بیهقی ). علف دادن ستور را تا فربه شود. (المصادر زوزنی ). سیر خورانیدن شتران را یا پر شکم یا نیم شکم علف دادن آنها را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سیر خورانیدن شتر را از علف . (ناظم الاطباء).


مجد. [ م ُ ج َدد ] (ع ص ) نو و تازه . (ناظم الاطباء).


مجد. [ م ُ ج ِدد ] (ع ص ) کوشش کننده در کار. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از غیاث ). کوشنده . کوشا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در قمع اهل الحاد مجد و متشمر.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398). او را گفت ازشرق تا غرب زیر فرمان تو خواهد بود، کار را مجد و مجتهد باش و پاس مردم دار. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 42). بدین سبب اهالی شهر در کار مجدتر شدند و برمقاومت و مبارزت صبورتر گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 100). || به درستی کاری را کننده . (ناظم الاطباء). || نوکننده . (آنندراج ) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || رونده بر زمین جدد، و جدد به معنی زمین هموار و درشت است .(از آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

بزرگی، بزرگواری، جوانمردی.
کوشش کننده، کوشا.

بزرگی؛ بزرگواری؛ جوانمردی.


کوشش‌کننده؛ کوشا.


دانشنامه عمومی

بزرگی


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَجِیدِ: دارای شرافت گسترده - بسیار بزرگوار و کریم (کلمه مجد که کلمه مجید از آن اشتقاق یافته به معنای شرف وسیع است )
معنی حم: از حروف مقطعه و رموز قرآن (در روایتی از امام صادق علیه السلام آمده که " حم " معنایش " حمید مجید "است یعنی ستوده صفات و با مجد وعظمت)
تکرار در قرآن: ۴(بار)
بزرگواری. در قاموس: گوید:«اَلْمَجْدُ نیلُ الشَّرَفِ وَالْکَرَمُ» در مفردات آمده«اَلْمَجْدُ:الَسَّعةُ فِی الْکَرَم وَالْجَلالِ». در اقرب الموارد گفته:«اَلْمَجْدُ:اَلْعِزُّوَالرَّفْعَةُ» ناگفته نماند مجد آن بزرگواری است که از کثرت خیر و فضل ناشی می‏شود. زیرا اصل مجد چنانکه در اقرب الموارد تصریح شده به معنی کثرت است. راغب گوید:«مَجْدَتِ‏الاِبِلُ» آنگاه گویند که شتر درچراگاه وسیع و کثیر العف قرار گیرد. و نیز گوید خدا را در اثر کثرت فضل مجید گویند(نقل به معنی). * . رحمت خدا و برکاتش بر شما اهل بیت است که او پسندیده و بزرگوار است . . مجید بودن قرآن در اثر کثرت خیرات و برکات آن است. «مجید» چهار بار در کلام الله بکار رفته دوبار در وصف خدا و دوبار در وصف قرآن.

پیشنهاد کاربران

بزرگی، شکوه

کوشا

کوشا . کسی که خیلی تلاش میکند.

بزرگواری

ریشه اش ج د دایت و یعنی انجام کاری با جدیت

مُجِد

بزرگوری، احتشام، بزرگی، جاه، جلال، حشمت، عزت، عظمت، شرف، برتری | پرتلاش، جدی، ساعی، سخت کوش، فعال، کوشا

جدی، جاه، پرتلاش، جلال، عظمت، عزت، احتشام،

سروری

《 پارسی را پاس بِداریم 》
مَجد
پارسی وَ اَرَبیده شُده اَز مَزد < مَزدا< اَهورامَزدا ست که اَز آن ریشه یِ سه تاییِ مَجَدَ ساخته وَ دَر ریختارهایِ گوناگون واژه بَرساخته شُده : مَجید ، ماجِد، تَمجید، اَمجَد. . .
مَزدا : مَز - دا
مَز : بُزُرگ ، کَلان ، اَندازه یِ بُزُرگ ، هَم ریشه با
آلمانی : Mass , messen
اِنگِلیسی : measure : meas - ure
فَرانسَوی : meter / metre
دا : ریشه یِ دانِستَن ، دیدَن هَم ریشه با :
اِنگلیسی وُ آلمانی : think ، denken = اَندیشیدَن
اِنگِلیسی وَ آلمانی:thank, danken = سِپاسیدَن
مَزدا : اَندازه بُزُرگِ دانَنده وَ دینَنده ( بینَنده )
اَهورامَزدا < اَهورا = اَبَر ، بَر : هَم ریشه با :
آلمانی : ueber
اِنگِلیسی : over
می تَوان سِتاک مَز را دوباره زِنده ساخت :
مَزیدَن ، مَزودَن ، مَزِستَن
•••بَرایِ هَمسان نا پِنداری مَزّه ( طَعم ، چِش، چاش، چِشت ) بالایِ واتِ ز فِشاره ای ( تَشدید ) گُزاشته وَ آن را دُرُشت بَرمی گوییم.


کلمات دیگر: