میرنده
مرنده
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
مرنده. [ م َ رَ دَ / دِ ] ( اِ ) کوزه آب. ( لغت فرس اسدی ) ( اوبهی ) :
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند
داد در دست اومرنده آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.
مرنده. [ م ِ رَ دَ / دِ ] ( نف ) میرنده. رجوع به میرنده شود.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند
داد در دست اومرنده آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.
منجیک.
مرنده. [ م ِ رَ دَ / دِ ] ( نف ) میرنده. رجوع به میرنده شود.
مرنده . [ م َ رَ دَ / دِ ] (اِ) کوزه ٔ آب . (لغت فرس اسدی ) (اوبهی ) :
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند
داد در دست اومرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب .
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند
داد در دست اومرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب .
منجیک .
مرنده . [ م ِ رَ دَ / دِ ] (نف ) میرنده . رجوع به میرنده شود.
کلمات دیگر: