گنجاندن
فارسی به انگلیسی
to insert, to include
embody, fit, lodge, subsume
فارسی به عربی
إدراجٌ ، ددْماجٌ
( گنجاندن(با زور و فشار ) ) مربی
( گنجاندن(با زور و فشار ) ) مربی
إدراجٌ ، ددْماجٌ
مترادف و متضاد
متراکم کردن، بستن، مسدود کردن، شلوغ کردن، منقبض کردن، چپاندن، فرو کردن، گنجاندن، پارازیت دادن
فرهنگ فارسی
گنجانیدن:چیزی رادرجائی یامیان چیزی جادادنگنجاننده:کسی که چیزی رادرمیان چیزی جابدهدگنجانیده:جاداده شده
( مصدر ) جای دادن چیزی را در چیزی یا محلی گنجیدن فرمودن : هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی هنر خویش را بگنجانی . ( حافظ )
( مصدر ) جای دادن چیزی را در چیزی یا محلی گنجیدن فرمودن : هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی هنر خویش را بگنجانی . ( حافظ )
فرهنگ معین
(گُ دَ ) (مص م . ) چیزی را در جایی جای دادن .
لغت نامه دهخدا
گنجاندن. [ گ ُ دَ ] ( مص ) چیزی را در جائی جای دادن. ( فرهنگ نظام ). گنجیدن فرمودن. ( ناظم الاطباء ). جای دادن. گنجانیدن. رجوع به گنجانیدن شود.
فرهنگ عمید
چیزی را در جایی یا میان چیزی جا دادن.
پیشنهاد کاربران
قرار دادن
کلمات دیگر: