کلمه جو
صفحه اصلی

عیش


مترادف عیش : بزم، خوشگذرانی، خوشی، راحت، زندگانی، سرور، سور، شادی، شادیانه، طرب، عشرت، کیف، گذران، لهو، نشاط

متضاد عیش : عزا، ماتم

برابر پارسی : خوشی، خوشگذرانی، شادی

فارسی به انگلیسی

fun, pleasure, (living in) luxury

pleasure, (living in) luxury


fun, pleasure


فارسی به عربی

طرف , متعة , مرح

عربی به فارسی

نگاه داشتن , اداره کردن , محافظت کردن , نگهداري کردن , نگاهداري , حفاظت , امانت داري , توجه , جلوگيري کردن , ادامه دادن , مداومت بامري دادن


مترادف و متضاد

بزم، خوشگذرانی، خوشی، راحت، زندگانی، سرور، سور، شادی، شادیانه، طرب، عشرت، کیف، گذران، لهو، نشاط ≠ عزا، ماتم


mirth (اسم)
شادی، نشاط، خوشی، طرب، سرور، خوشحالی، عیش، شنگی

pleasure (اسم)
لذت، کیف، خوشی، انبساط، خوش وقتی، عیش، شهوترانی

luxury (اسم)
نعمت، عیش، تجمل عیاشی

jollity (اسم)
کیف، خوشی، عیاشی، خوش وقتی، زیور، عیش

living in pleasure (اسم)
عیش

pleasance (اسم)
شادی، خوشی، ادب، عیش، مطبوع بودن

فرهنگ فارسی

زیستن، زندگی کردن، زندگی، طعام، خوراک، خوردنی و آنچه که به آن زیست کنند، خوشگذرانی، خوشی وشادمانی
۱ - زندگانی زندگی . ۲ - خوشی خرمی شادمانی خوشگذرنی . ۳ - خوراک طعام . یا عیش ده روزه . زندگانی اندک حیات قلیل .
زندگانی حیات حیوانی

فرهنگ معین

(عَ یا ع ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - زندگی . ۲ - طعام ، خوراک . ۳ - خوشی ، خوش گذرانی ،شادمانی .

لغت نامه دهخدا

عیش. [ ع َ ] ( ع مص ) زیستن. ( از منتهی الارب ).زندگانی کردن. ( آنندراج ). زیست و زیست کردن. ( از ناظم الاطباء ). مَعاش. مَعیش. مَعیشة. عَیشة. عَیشوشة. رجوع به معاش و معیش و معیشة و عیشة و عیشوشة شود.

عیش. [ ع َ ] ( ع اِ ) زندگانی. ( منتهی الارب ). حیات حیوانی. ( از اقرب الموارد ). زیست. زندگی :
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان.
منوچهری.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پُرّی و بسیاری.
منوچهری.
علت عیش را سه چیز نهند
کآن مکان و زمان و اخوان است.
خاقانی.
نسیه دادیم بر خزانه عیش
همه نقداز خزانه بستانیم.
خاقانی.
سررشته عیش اینست آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
خاقانی.
تا به تو بر ملک مقرر شود
عیش تو از خوی تو خوشترشود.
نظامی.
- تلخ عیشی ؛ بدی زندگی. ناگواری زیست :
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید، که خنده شکرآمیز میکنی.
سعدی.
مبر تلخ عیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش بازکش.
سعدی.
چو تلخ عیشی من بشنوی بخنده درآی
که گر بخنده درآئی جهان شکر گیرد.
سعدی.
- تنگ عیش ؛ آنکه زندگیش تنگ باشد. که زندگی مرفه ندارد. مقابل فراخ عیش. دارای معیشت ضنک. دارای معیشت ضیقة. دست تنگ. رجوع به ضنک شود :
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست.
سعدی.
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان.
سعدی.
- عیش خضر ؛ زندگی خضر :
جرعه ای درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش.
؟ ( از غوامض سخن از آنندراج ).
|| خوردنی و آنچه بدان زیست نمایند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ): عیش بنی فلان اللبن ؛ بنی فلان بوسیله شیر زندگی میکنند. ( از اقرب الموارد ). || نان. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || فلان عیش و جیش و فلان مرة عیش و مرة جیش ؛ او یک بار با من است و یک بار برمن ، و یا یک بار سود دارد و یک بار زیان میرساند. || زرع و کشت ، در لهجه حجاز. ( از اقرب الموارد ). || ( از ع ، اِ ) خوشی و نشاط. ( آنندراج ). خوشی و خرمی و شادمانی و کامرانی و سرور. ( ناظم الاطباء ). عشرت. خوشگذرانی :

عیش . [ ع َ ] (ع اِ) زندگانی . (منتهی الارب ). حیات حیوانی . (از اقرب الموارد). زیست . زندگی :
بر تو در سعادت همواره باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان .

منوچهری .


چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پُرّی و بسیاری .

منوچهری .


علت عیش را سه چیز نهند
کآن مکان و زمان و اخوان است .

خاقانی .


نسیه دادیم بر خزانه ٔ عیش
همه نقداز خزانه بستانیم .

خاقانی .


سررشته ٔ عیش اینست آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.

خاقانی .


تا به تو بر ملک مقرر شود
عیش تو از خوی تو خوشترشود.

نظامی .


- تلخ عیشی ؛ بدی زندگی . ناگواری زیست :
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید، که خنده ٔ شکرآمیز میکنی .

سعدی .


مبر تلخ عیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش بازکش .

سعدی .


چو تلخ عیشی من بشنوی بخنده درآی
که گر بخنده درآئی جهان شکر گیرد.

سعدی .


- تنگ عیش ؛ آنکه زندگیش تنگ باشد. که زندگی مرفه ندارد. مقابل فراخ عیش . دارای معیشت ضنک . دارای معیشت ضیقة. دست تنگ . رجوع به ضنک شود :
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست .

سعدی .


بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند در حله دامن کشان .

سعدی .


- عیش خضر ؛ زندگی خضر :
جرعه ای درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش .

؟ (از غوامض سخن از آنندراج ).


|| خوردنی و آنچه بدان زیست نمایند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): عیش بنی فلان اللبن ؛ بنی فلان بوسیله ٔ شیر زندگی میکنند. (از اقرب الموارد). || نان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || فلان عیش و جیش و فلان مرة عیش و مرة جیش ؛ او یک بار با من است و یک بار برمن ، و یا یک بار سود دارد و یک بار زیان میرساند. || زرع و کشت ، در لهجه ٔ حجاز. (از اقرب الموارد). || (از ع ، اِ) خوشی و نشاط. (آنندراج ). خوشی و خرمی و شادمانی و کامرانی و سرور. (ناظم الاطباء). عشرت . خوشگذرانی :
عیشیم بود با تو در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی وهشیاری
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری .

منوچهری .


دریاب عیش صبحدم تا نگذرد بگذر ز غم
کآنگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را.

خاقانی .


بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل .

سعدی .


منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
یکی را به زندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان ؟

سعدی .


گلبن عیش میدمد ساقی گل عذار کو
باد بهار می وزد باده ٔ خوشگوار کو.

حافظ.


خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار عیش کوش که کاریست کردنی .

حافظ.


عیشم مدامست از لعل دلخواه
کارم بکام است الحمدﷲ.

حافظ.


ناقص از کامل برد لذت ز دنیا بیشتر
دیده ٔ احول کند عیش دوبالا بیشتر.

صائب (از آنندراج ).


تراویده عیش جم از جامشان .

ظهوری (از آنندراج ).


- امثال :
ذکر عیش نصف عیش است . (جامعالتمثیل ).
وصف عیش نصف عیش است .
- تاریک کردن عیش ؛ منغص کردن آن .(از آنندراج ). منغص کردن شادی . ناگوار ساختن عیش و عشرت :
سخن چین میکند تاریک عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آئینه ره زنهار طوطی را.

صائب (از آنندراج ).


- عیش و عشرت ؛ خوشی و خوشگذرانی .
- عیش و نوش ؛ خوشی و شادی و میخوارگی .
|| (اصطلاح تصوف ) کنایت از لذت انس است با حق و شعور و آگاهی در آن لذت . (از فرهنگ مصطلحات عرفا).

عیش . [ ع َ ] (ع مص ) زیستن . (از منتهی الارب ).زندگانی کردن . (آنندراج ). زیست و زیست کردن . (از ناظم الاطباء). مَعاش . مَعیش . مَعیشة. عَیشة. عَیشوشة. رجوع به معاش و معیش و معیشة و عیشة و عیشوشة شود.


فرهنگ عمید

۱. خوش گذرانی، خوشی و شادمانی.
۲. [قدیمی] زیستن، زندگی کردن.
۳. (اسم ) [قدیمی] زندگی.
۴. (اسم ) [قدیمی] طعام، خوراک، خوردنی.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی رَغَداً: عیش فراخ و گوارا و پاکیزه
معنی مَعِیشَةً: آذوقه و هر چیزی است که با آن زندگی میکنند- زندگی (کلمه معیشت از مشتقات عیش است وکلمه عیش تنها در حیات جانداران استعمال میشود ، و این کلمه اخص از کلمه حیات است چون حیات هم در مورد جاندار بکار میرود ، و هم در مورد خدای تعالی ، و هم فرشتگان ، ولی کلمه ...
معنی مَعِیشَتَهَا: زندگیش (معیشت :آذوقه و هر چیزی است که با آن زندگی میکنند.کلمه معیشت از مشتقات عیش است وکلمه عیش تنها در حیات جانداران استعمال میشود ، و این کلمه اخص از کلمه حیات است چون حیات هم در مورد جاندار بکار میرود ، و هم در مورد خدای تعالی ، و هم فرشتگان ، ول...
معنی مَّعِیشَتَهُمْ: زندگیشان (معیشت :آذوقه و هر چیزی است که با آن زندگی میکنند.کلمه معیشت از مشتقات عیش است وکلمه عیش تنها در حیات جانداران استعمال میشود ، و این کلمه اخص از کلمه حیات است چون حیات هم در مورد جاندار بکار میرود ، و هم در مورد خدای تعالی ، و هم فرشتگان ، ...
معنی عِیشَةٍ: زندگی (کلمه عیش تنها در حیات جانداران استعمال میشود ، و این کلمه اخص از کلمه حیات است چون حیات هم در مورد جاندار بکار میرود ، و هم در مورد خدای تعالی ، و هم فرشتگان ، ولی کلمه عیش در مورد خدا و ملائکه استعمال نمیشود . و کلمه معیشت هم از مشتقات عیش اس...
معنی مَعَاشاً: زندگی - مکان زندگی - زمان زندگی (کلمه معاش مصدر میمی و هم اسم زمان و مکان از عیش است ، و عبارت " وَجَعَلْنَا ﭐلنَّهَارَ مَعَاشاً " به این معنی است که: ما روز را زمان زندگی شما و یا محل زندگی شما قرار دادیم ، تا در آن از فضل پروردگارتان طلب کنید . واگ...
تکرار در قرآن: ۸(بار)
زندگی . . او در یک زندگی پسندیده‏ای است. راغب گفته: عیش زندگی مخصوص به حیوان است (اعم از انسان و حیوان) و آن از حیات اخّص است که حیات در خدا و فرشته و حیوان به کار می‏رود. معاش و معیشت هر دو مصدراند مثل . هر که از یاد من اعراض کند برای اوست زندگیی تنگ. معیشت گاهی اسم است و به طعام و شراب و غیره که وسیله زندگی‏اند گفته می‏شود. عبارت قاموس چنین است: «المعیشة التی تعیش بها من المطعم و المشرب و ما یکون به الحیاة و مایعاش به او فیه» در آیه . مراد وسائل زندگی و یا استعدادهای آدمیان است که آنها نیز وسائل زندگی‏اند رجوع شود به «سخر» ذیل آیه فوق. جمع معشیت معایش است . در آیه . معاش را مصدر گرفته و مضاف مقدّر کرده‏اند مثل «وقت معاش» و نظیر آن ولی می‏شود آن را اسم زمان گرفت یعنی: شب را لباس و زمان ستر قرار دادیم که با ظلمت خود اشیاء را می‏پوشاند و مردم را به استراحت مجبور می‏کند و روز را زمان زندگی قرار دادیم که از فضل خدا روزی بجوئید. مثل . در المیزان فرموده: معاش در آیه اسم زمان یا مکان است.

جدول کلمات

زندگانی

پیشنهاد کاربران

عیشیدن.
عیشاندن.
بَزمیدن.
بزماندن.

خوشی

عیش مهنا : زندگی گوارا .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 79 ) .

عیش به معنای:خوشی، راحتی، زندگی یا زندگانی، خوش گذراندن

برزیستن
sich ausleben - das Leben geniesssen / to live it up
شادخواری، کامرانی
عیش و عشرت


کلمات دیگر: