مترادف رهگذر : راهگذر، رونده، عابر، گذرگاه، معبر
رهگذر
مترادف رهگذر : راهگذر، رونده، عابر، گذرگاه، معبر
فارسی به انگلیسی
passer-by, wayfarer
bystander, passing, onlooker, passerby
مترادف و متضاد
عابر، رهگذر، رهرو
مسافر، عابر، رهگذر، رهرو
راهگذر، رونده، عابر
گذرگاه، معبر
۱. راهگذر، رونده، عابر
۲. گذرگاه، معبر
فرهنگ فارسی
راه گذر، راه وگذرگاه، راه عبورراهی که از آن بگذرن
( اسم ) راه گذر گذرگاه معبر .
( اسم ) راه گذر گذرگاه معبر .
فرهنگ معین
(رَ گُ ذَ ) (اِمر. ) معبر، گذرگاه .
لغت نامه دهخدا
رهگذر. [ رَ گ ُ ذَ ] ( نف مرکب ) مسافر و سیاح. ( ناظم الاطباء ). || عابر. کسی که از جایی گذرد. آنکه از جایی عبور کند. ( یادداشت مؤلف ). گذرنده راه. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) :
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا.
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد.
داد به هر شهری و هر رهگذر.
بفرمودشان تا بریدند سر
فکندند جایی که بد رهگذر.
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
در رهگذر بلا نبردم.
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد.
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست.
- رهگذر سیل ؛ مسیل. ( یادداشت مؤلف ) :
تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک.
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را بدل و جان تو بر رهگذر است.
در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
بر مرگ درویش و سرتاج زر
یکی بود خواهد در این رهگذر.
ترا بهره این است از این رهگذر.
میاویز چنگ اندر این رهگذر.
کرده ست بی نیاز در این رهگذر مرا.
هرچند در این رهگذر نباشد.
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا.
ناصرخسرو.
جز بر تن من نیست گذر راه بلا راگویی که بلا را تن من رهگذر آمد.
مسعودسعد.
وقف رشیدی را بر باد دادداد به هر شهری و هر رهگذر.
سوزنی.
|| ( اِ مرکب ) راه گذر. گذرگاه. ممر. مجری. گذر. گذار. گدار. ( از یادداشت مؤلف ). معبر. ( از نصاب الصبیان ). راه که از آن گذر کنند. ( انجمن آرا ). شاهراه. ( آنندراج ): بفرمودشان تا بریدند سر
فکندند جایی که بد رهگذر.
فردوسی.
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکندبجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
عنصری.
بر رهگذر بلاست وصلت در رهگذر بلا نبردم.
خاقانی.
از رهگذر خاک سر کوی شما بودهر نافه که در دست نسیم سحر افتاد.
حافظ.
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست.
حافظ.
- رهگذر آب ؛ مجری. ( یادداشت مؤلف ).- رهگذر سیل ؛ مسیل. ( یادداشت مؤلف ) :
تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک.
منوچهری.
|| راه. ( یادداشت مؤلف ) : زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را بدل و جان تو بر رهگذر است.
ناصرخسرو.
گفت ای مادر مرا چگونه قرار بود که دوزخی است که رهگذر همه کس بر وی است. ( قصص الانبیاء ص 181 ).در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
تاج الدین آبی.
|| کنایه از دنیاست. ( یادداشت مؤلف ) : بر مرگ درویش و سرتاج زر
یکی بود خواهد در این رهگذر.
فردوسی.
بپوش و بپاش و بنوش و بخورترا بهره این است از این رهگذر.
فردوسی.
نگر تا نباشی جز از دادگرمیاویز چنگ اندر این رهگذر.
فردوسی.
از هرچه حاجت است بدو مرمرا خدای کرده ست بی نیاز در این رهگذر مرا.
ناصرخسرو.
باقی شود اندر نعیم دایم هرچند در این رهگذر نباشد.
رهگذر. [ رَ گ ُ ذَ ] (نف مرکب ) مسافر و سیاح . (ناظم الاطباء). || عابر. کسی که از جایی گذرد. آنکه از جایی عبور کند. (یادداشت مؤلف ). گذرنده ٔ راه . (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا.
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد.
وقف رشیدی را بر باد داد
داد به هر شهری و هر رهگذر.
|| (اِ مرکب ) راه گذر. گذرگاه . ممر. مجری . گذر. گذار. گدار. (از یادداشت مؤلف ). معبر. (از نصاب الصبیان ). راه که از آن گذر کنند. (انجمن آرا). شاهراه . (آنندراج ):
بفرمودشان تا بریدند سر
فکندند جایی که بد رهگذر.
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
بر رهگذر بلاست وصلت
در رهگذر بلا نبردم .
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد.
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست .
- رهگذر آب ؛ مجری . (یادداشت مؤلف ).
- رهگذر سیل ؛ مسیل . (یادداشت مؤلف ) :
تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک .
|| راه . (یادداشت مؤلف ) :
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را بدل و جان تو بر رهگذر است .
گفت ای مادر مرا چگونه قرار بود که دوزخی است که رهگذر همه کس بر وی است . (قصص الانبیاء ص 181).
در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
|| کنایه از دنیاست . (یادداشت مؤلف ) :
بر مرگ درویش و سرتاج زر
یکی بود خواهد در این رهگذر.
بپوش و بپاش و بنوش و بخور
ترا بهره این است از این رهگذر.
نگر تا نباشی جز از دادگر
میاویز چنگ اندر این رهگذر.
از هرچه حاجت است بدو مرمرا خدای
کرده ست بی نیاز در این رهگذر مرا.
باقی شود اندر نعیم دایم
هرچند در این رهگذر نباشد.
کیسه برانند در این رهگذر
هرکه تهی کیسه تر آسوده تر.
|| سوی . جانب . (یادداشت مؤلف ) : عبداﷲ به جواب گفت ... از رهگذر ایشان بدیشان چندین خرابی واقع می شود. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 31). || به معنی سبب نیز مجازاً استعمال میشود. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
گفتم ستاره و فلک از چه مدورند
گفتا جهات لفظ چنین یافت رهگذر.
از چه رهگذر است که لباس حداد در بر گرفته اید؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 455).
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود.
|| مراد. مطلوب . مقصود. موضوع . (یادداشت مؤلف ).
- از این رهگذر ؛ از این معنی . از این امر. از این موضوع . از این مطلب . از این پیش آمد: خاطر عالی از این رهگذر آسوده باشد. (یادداشت مؤلف ) : از این رهگذر جماعت بختیاری را تاب نماند، غریق لجه ٔ اضطراب ... (مجمل التواریخ گلستانه ). || سرگذشت . (ناظم الاطباء). رجوع به رهگذار در همه ٔ معانی شود.
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا.
ناصرخسرو.
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد.
مسعودسعد.
وقف رشیدی را بر باد داد
داد به هر شهری و هر رهگذر.
سوزنی .
|| (اِ مرکب ) راه گذر. گذرگاه . ممر. مجری . گذر. گذار. گدار. (از یادداشت مؤلف ). معبر. (از نصاب الصبیان ). راه که از آن گذر کنند. (انجمن آرا). شاهراه . (آنندراج ):
بفرمودشان تا بریدند سر
فکندند جایی که بد رهگذر.
فردوسی .
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
عنصری .
بر رهگذر بلاست وصلت
در رهگذر بلا نبردم .
خاقانی .
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد.
حافظ.
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست .
حافظ.
- رهگذر آب ؛ مجری . (یادداشت مؤلف ).
- رهگذر سیل ؛ مسیل . (یادداشت مؤلف ) :
تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک .
منوچهری .
|| راه . (یادداشت مؤلف ) :
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را بدل و جان تو بر رهگذر است .
ناصرخسرو.
گفت ای مادر مرا چگونه قرار بود که دوزخی است که رهگذر همه کس بر وی است . (قصص الانبیاء ص 181).
در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
تاج الدین آبی .
|| کنایه از دنیاست . (یادداشت مؤلف ) :
بر مرگ درویش و سرتاج زر
یکی بود خواهد در این رهگذر.
فردوسی .
بپوش و بپاش و بنوش و بخور
ترا بهره این است از این رهگذر.
فردوسی .
نگر تا نباشی جز از دادگر
میاویز چنگ اندر این رهگذر.
فردوسی .
از هرچه حاجت است بدو مرمرا خدای
کرده ست بی نیاز در این رهگذر مرا.
ناصرخسرو.
باقی شود اندر نعیم دایم
هرچند در این رهگذر نباشد.
ناصرخسرو.
کیسه برانند در این رهگذر
هرکه تهی کیسه تر آسوده تر.
نظامی .
|| سوی . جانب . (یادداشت مؤلف ) : عبداﷲ به جواب گفت ... از رهگذر ایشان بدیشان چندین خرابی واقع می شود. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 31). || به معنی سبب نیز مجازاً استعمال میشود. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
گفتم ستاره و فلک از چه مدورند
گفتا جهات لفظ چنین یافت رهگذر.
ناصرخسرو.
از چه رهگذر است که لباس حداد در بر گرفته اید؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 455).
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود.
حافظ.
|| مراد. مطلوب . مقصود. موضوع . (یادداشت مؤلف ).
- از این رهگذر ؛ از این معنی . از این امر. از این موضوع . از این مطلب . از این پیش آمد: خاطر عالی از این رهگذر آسوده باشد. (یادداشت مؤلف ) : از این رهگذر جماعت بختیاری را تاب نماند، غریق لجه ٔ اضطراب ... (مجمل التواریخ گلستانه ). || سرگذشت . (ناظم الاطباء). رجوع به رهگذار در همه ٔ معانی شود.
فرهنگ عمید
۱. راه، گذرگاه.
۲. عابر پیاده.
۲. عابر پیاده.
جدول کلمات
عابر
پیشنهاد کاربران
عابر، راهگذر، رونده، گذرگاه، معبر
یعنی عابر یا. . . . . . . . . . . .
یعنی عابر یا رونده
عابر، مسافر، رونده ، عبور
گذرنده
کلمات دیگر: