مترادف سبلت : سبیل، بروت، موی پشت لب، شارب
سبلت
مترادف سبلت : سبیل، بروت، موی پشت لب، شارب
مترادف و متضاد
سبیل، بروت، موی پشتلب، شارب
فرهنگ فارسی
موی پشت لب، سبیل، گودی وسط لب بالا، سبال جمع
( اسم ) موی پشت لب سبیل بروت . توضیح در عربی سبله بر وزن ثمره آمده ولی در شعر فارسی بسکون دوم استعمال شده .
سریشم را گویند و آن چیزی چسبنده که از چرم خام پزند و کمانگران و غیر ایشان بکار برند
( اسم ) موی پشت لب سبیل بروت . توضیح در عربی سبله بر وزن ثمره آمده ولی در شعر فارسی بسکون دوم استعمال شده .
سریشم را گویند و آن چیزی چسبنده که از چرم خام پزند و کمانگران و غیر ایشان بکار برند
فرهنگ معین
(سَ لَ ) [ ع . سبلة ] (اِ. ) موی پشت لب ، سبیل .
لغت نامه دهخدا
سبلت. [ س َ ل ِ / س ِ ب ِ ] ( اِ ) سریشم را گویند و آن چیزی است چسبنده که از چرم خام پزند و کمانگران و غیر ایشان بکار برند. ( برهان ) ( رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
سبلت. [ س ِ ل َ / س َ ل َ ] ( ع اِ ) بروت و سبیل که موی پشت لب است. ( برهان ). موی پشت لب. ( انجمن آرا ). موی لب. ( شرفنامه ). ریش . ( الفاظ الادویه ) :
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی.
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
گردن ز درِ سیلی و پهلو ز درِ لت.
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی.
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار.
گرچه نااهل خریدار دم است.
چرب میکردی لبان و سبلتان.
عذر آرد خویش را مضطر کند.
بر سبلت اقرانش اگر برد و اگر ماند.
چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شدپرباد آخر سبلتت.
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده سبلت کن است.
آنکه دهد ریش بسبلت کنان
کی رهد از یاری سبلت زنان.
از بن دندان شده سبلت کنان.
سبلت. [ س ِ ل َ / س َ ل َ ] ( ع اِ ) بروت و سبیل که موی پشت لب است. ( برهان ). موی پشت لب. ( انجمن آرا ). موی لب. ( شرفنامه ). ریش . ( الفاظ الادویه ) :
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی.
رودکی.
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآوربنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
حقیقی.
هر آن شمعی که ایزد برفروزدهر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
گفت من نیز گیرم اندر کون سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
عماره.
ریش چون یوکانا سبلت چون سوهاناسر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس.
رویت ز درِ خنده و سبلت ز درِ تیزگردن ز درِ سیلی و پهلو ز درِ لت.
لبیبی.
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی.
منوچهری.
جاهلان را جاه نیست از سبلت پشت دروغ مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار.
سنائی.
باد در سبلت نااهل مدم گرچه نااهل خریدار دم است.
خاقانی.
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان چرب میکردی لبان و سبلتان.
مولوی.
هر کسی پس سبلت تو برکندعذر آرد خویش را مضطر کند.
مولوی.
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران بر سبلت اقرانش اگر برد و اگر ماند.
سعدی ( گلستان ).
- سبلت پرباد شدن ؛ متکبر شدن. هوا برداشتن : چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شدپرباد آخر سبلتت.
مولوی.
- سبلت بر گوش کسی نهادن ؛تکبر فروختن : آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده سبلت کن است.
شهاب الدین احمد سمرقندی.
- سبلت کن ؛ کسی که در بحر تفکر فروشده و در کار خویش درمانده شده باشد : آنکه دهد ریش بسبلت کنان
کی رهد از یاری سبلت زنان.
میرخسرو ( ازآنندراج ).
شیر بسم بوس براق جنان از بن دندان شده سبلت کنان.
میرخسرو ( ازآنندراج ).
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دارسبلت . [ س َ ل ِ / س ِ ب ِ ] (اِ) سریشم را گویند و آن چیزی است چسبنده که از چرم خام پزند و کمانگران و غیر ایشان بکار برند. (برهان ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
سبلت . [ س ِ ل َ / س َ ل َ ] (ع اِ) بروت و سبیل که موی پشت لب است . (برهان ). موی پشت لب . (انجمن آرا). موی لب . (شرفنامه ). ریش . (الفاظ الادویه ) :
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی .
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
ریش چون یوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
رویت ز درِ خنده و سبلت ز درِ تیز
گردن ز درِ سیلی و پهلو ز درِ لت .
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی .
جاهلان را جاه نیست از سبلت پشت دروغ
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است .
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب میکردی لبان و سبلتان .
هر کسی پس سبلت تو برکند
عذر آرد خویش را مضطر کند.
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران
بر سبلت اقرانش اگر برد و اگر ماند.
- سبلت پرباد شدن ؛ متکبر شدن . هوا برداشتن :
چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شدپرباد آخر سبلتت .
- سبلت بر گوش کسی نهادن ؛تکبر فروختن :
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است .
- سبلت کن ؛ کسی که در بحر تفکر فروشده و در کار خویش درمانده شده باشد :
آنکه دهد ریش بسبلت کنان
کی رهد از یاری سبلت زنان .
شیر بسم بوس براق جنان
از بن دندان شده سبلت کنان .
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است .
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی .
رودکی .
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
حقیقی .
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
عماره .
ریش چون یوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس .
رویت ز درِ خنده و سبلت ز درِ تیز
گردن ز درِ سیلی و پهلو ز درِ لت .
لبیبی .
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی .
منوچهری .
جاهلان را جاه نیست از سبلت پشت دروغ
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار.
سنائی .
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است .
خاقانی .
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب میکردی لبان و سبلتان .
مولوی .
هر کسی پس سبلت تو برکند
عذر آرد خویش را مضطر کند.
مولوی .
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران
بر سبلت اقرانش اگر برد و اگر ماند.
سعدی (گلستان ).
- سبلت پرباد شدن ؛ متکبر شدن . هوا برداشتن :
چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شدپرباد آخر سبلتت .
مولوی .
- سبلت بر گوش کسی نهادن ؛تکبر فروختن :
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است .
شهاب الدین احمد سمرقندی .
- سبلت کن ؛ کسی که در بحر تفکر فروشده و در کار خویش درمانده شده باشد :
آنکه دهد ریش بسبلت کنان
کی رهد از یاری سبلت زنان .
میرخسرو (ازآنندراج ).
شیر بسم بوس براق جنان
از بن دندان شده سبلت کنان .
میرخسرو (ازآنندراج ).
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است .
شهاب الدین احمد سمرقندی .
فرهنگ عمید
= سریشم
۱. = سِبیل.
۲. گودی وسط لب بالا.
۱. = سِبیل.
۲. گودی وسط لب بالا.
۱. = سِبیل.
۲. گودی وسط لب بالا.
سریشم#NAME?
پیشنهاد کاربران
سِبلَت : سبیل
کلمات دیگر: