مترادف رحیل : سفر، عزیمت، کوچ، کوچیدن، مسافرت، هجرت
رحیل
مترادف رحیل : سفر، عزیمت، کوچ، کوچیدن، مسافرت، هجرت
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
سفر، عزیمت، کوچ، کوچیدن، مسافرت، هجرت
فرهنگ فارسی
کوچ کردن، کوچیدن، کوچ
۱ - ( مصدر ) کوچ کردن کوچیدن . ۲ - ( اسم ) رحلت کوچ .
منزلی میان بصره و مکه
۱ - ( مصدر ) کوچ کردن کوچیدن . ۲ - ( اسم ) رحلت کوچ .
منزلی میان بصره و مکه
فرهنگ معین
(رَ ) [ ع . ] (مص ل . ) کوچ کردن ، کوچیدن .
لغت نامه دهخدا
رحیل. [ رَ ] ( ع اِ )کوچ. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( ازاقرب الموارد ) ( آنندراج ). مقابل مقام. ( یادداشت مؤلف ). عزیمت. حرکت از جایی به جایی دیگر :
آوازه ٔرحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه.
گه از ره خبر داد گاه از دلیل.
فلک پرسید باز آن نوش لب را.
می زیم تا رسد رحیل فراز.
ورنه میفکن دبه در پای پیل.
به مرغان کشی فیل و اصحاب فیل.
بازدارد پیاده را ز سبیل.
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت.
نخیزی دگر کی رسی در سبیل.
که مارا بند بر پای رحیل است.
عزم رحیلش بدل شود به اقامت.
|| ( مص ) رفتن. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2 ). کوچ کردن. ( منتهی الارب ). راهی شدن. روانه شدن.حرکت کردن. عزیمت کردن. || رسم نهادن. ( مقدمه ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2 ). || نشانه کشیدن. ( مقدمه ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2 ). || ( اِ ) به مجاز، موت. مرگ. درگذشت. ( یادداشت مؤلف ). حرکت به سرای دیگر :
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر شیر و پیل.
اینک آمد فراز وقت رحیل.
زد دست دریغ بر سر خویش.
رحیل. [ رُ ح َ ] ( ع اِ مصغر ) مصغر رَحْل. اسباب کوچک جهت مسافرت. ( ناظم الاطباء ).
آوازه ٔرحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه.
خاقانی.
رفیقان خود را به گاه رحیل گه از ره خبر داد گاه از دلیل.
نظامی.
چو لشکر بر رحیل افتاد شب رافلک پرسید باز آن نوش لب را.
نظامی.
من میان شما به نعمت و نازمی زیم تا رسد رحیل فراز.
نظامی.
گر شتری رقص کن اندر رحیل ورنه میفکن دبه در پای پیل.
نظامی.
چو در لشکر دشمن آری رحیل به مرغان کشی فیل و اصحاب فیل.
نظامی.
خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل.
سعدی.
خوش است زیر مغیلان براه بادیه خفت شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی.
تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل نخیزی دگر کی رسی در سبیل.
( بوستان ).
الا ای کاروان محمل برانیدکه مارا بند بر پای رحیل است.
سعدی.
هرکه تماشای روی چون قمرت کردعزم رحیلش بدل شود به اقامت.
سعدی.
- الرحیل ؛ فریاد کردن چاوش بهنگام کوچ کردن کاروان.|| ( مص ) رفتن. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2 ). کوچ کردن. ( منتهی الارب ). راهی شدن. روانه شدن.حرکت کردن. عزیمت کردن. || رسم نهادن. ( مقدمه ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2 ). || نشانه کشیدن. ( مقدمه ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2 ). || ( اِ ) به مجاز، موت. مرگ. درگذشت. ( یادداشت مؤلف ). حرکت به سرای دیگر :
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر شیر و پیل.
فردوسی.
ای غنوده در این رباط کهن اینک آمد فراز وقت رحیل.
ناصرخسرو.
مجنون ز رحیل مادر خویش زد دست دریغ بر سر خویش.
نظامی.
|| ( ص ) بعیر رحیل ؛ شتر پالان برنهاده. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). || جمل رحیل ؛ شتر توانای بر سیر. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). اشتر قوی. ( مهذب الاسماء ).رحیل. [ رُ ح َ ] ( ع اِ مصغر ) مصغر رَحْل. اسباب کوچک جهت مسافرت. ( ناظم الاطباء ).
رحیل . [ رَ ] (اِخ ) منزلی میان بصره و مکه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
رحیل . [ رَ ] (ع اِ)کوچ . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ازاقرب الموارد) (آنندراج ). مقابل مقام . (یادداشت مؤلف ). عزیمت . حرکت از جایی به جایی دیگر :
آوازه ٔرحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه .
رفیقان خود را به گاه رحیل
گه از ره خبر داد گاه از دلیل .
چو لشکر بر رحیل افتاد شب را
فلک پرسید باز آن نوش لب را.
من میان شما به نعمت و ناز
می زیم تا رسد رحیل فراز.
گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل .
چو در لشکر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی فیل و اصحاب فیل .
خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل .
خوش است زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت .
تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل
نخیزی دگر کی رسی در سبیل .
الا ای کاروان محمل برانید
که مارا بند بر پای رحیل است .
هرکه تماشای روی چون قمرت کرد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت .
- الرحیل ؛ فریاد کردن چاوش بهنگام کوچ کردن کاروان .
|| (مص ) رفتن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2). کوچ کردن . (منتهی الارب ). راهی شدن . روانه شدن .حرکت کردن . عزیمت کردن . || رسم نهادن . (مقدمه ٔ ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2). || نشانه کشیدن . (مقدمه ٔ ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2). || (اِ) به مجاز، موت . مرگ . درگذشت . (یادداشت مؤلف ). حرکت به سرای دیگر :
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر شیر و پیل .
ای غنوده در این رباط کهن
اینک آمد فراز وقت رحیل .
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش .
|| (ص ) بعیر رحیل ؛ شتر پالان برنهاده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || جمل رحیل ؛ شتر توانای بر سیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). اشتر قوی . (مهذب الاسماء).
آوازه ٔرحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه .
خاقانی .
رفیقان خود را به گاه رحیل
گه از ره خبر داد گاه از دلیل .
نظامی .
چو لشکر بر رحیل افتاد شب را
فلک پرسید باز آن نوش لب را.
نظامی .
من میان شما به نعمت و ناز
می زیم تا رسد رحیل فراز.
نظامی .
گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل .
نظامی .
چو در لشکر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی فیل و اصحاب فیل .
نظامی .
خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل .
سعدی .
خوش است زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت .
سعدی .
تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل
نخیزی دگر کی رسی در سبیل .
(بوستان ).
الا ای کاروان محمل برانید
که مارا بند بر پای رحیل است .
سعدی .
هرکه تماشای روی چون قمرت کرد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت .
سعدی .
- الرحیل ؛ فریاد کردن چاوش بهنگام کوچ کردن کاروان .
|| (مص ) رفتن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2). کوچ کردن . (منتهی الارب ). راهی شدن . روانه شدن .حرکت کردن . عزیمت کردن . || رسم نهادن . (مقدمه ٔ ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2). || نشانه کشیدن . (مقدمه ٔ ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2). || (اِ) به مجاز، موت . مرگ . درگذشت . (یادداشت مؤلف ). حرکت به سرای دیگر :
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر شیر و پیل .
فردوسی .
ای غنوده در این رباط کهن
اینک آمد فراز وقت رحیل .
ناصرخسرو.
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش .
نظامی .
|| (ص ) بعیر رحیل ؛ شتر پالان برنهاده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || جمل رحیل ؛ شتر توانای بر سیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). اشتر قوی . (مهذب الاسماء).
رحیل . [ رُ ح َ ] (ع اِ مصغر) مصغر رَحْل . اسباب کوچک جهت مسافرت . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۱. کوچ کردن، کوچیدن، کوچ.
۲. [مجاز] مرگ.
۲. [مجاز] مرگ.
کلمات دیگر: