مترادف راهبر : امام، بلد، پیشوا، دلیل، راهنما، رهبر، هادی | دزد، راهدار، سارق، قطاع الطریق، گردنه بند
راهبر
مترادف راهبر : امام، بلد، پیشوا، دلیل، راهنما، رهبر، هادی | دزد، راهدار، سارق، قطاع الطریق، گردنه بند
فارسی به انگلیسی
guide
فرهنگ اسم ها
اسم: راهبر (پسر) (فارسی) (تلفظ: rāhbar) (فارسی: راهبر) (انگلیسی: rahbar)
معنی: راهنما، بلد راه، بلد
معنی: راهنما، بلد راه، بلد
(تلفظ: rāhbar) بلد راه ، بلد ، راهنما .
مترادف و متضاد
امام، بلد، پیشوا، دلیل، راهنما، رهبر، هادی
دزد، راهدار، سارق، قطاعالطریق، گردنهبند
فرهنگ فارسی
رهبر، هدایت کننده، دیگری راراهنمایی کردن
( اسم ) آنکه کسی را در راهی هدایت کند هادی دلیل راهنما .
مخفف راه برنده . که راه را ببرد که راه را طی کند . که راه را در نوردد . که راه را بپیماید .
( اسم ) آنکه کسی را در راهی هدایت کند هادی دلیل راهنما .
مخفف راه برنده . که راه را ببرد که راه را طی کند . که راه را در نوردد . که راه را بپیماید .
فرهنگ معین
(بَ ) (ص فا. ) آن که کسی را در راهی هدایت کند، هادی ، دلیل ، راهنما.
لغت نامه دهخدا
راهبر. [ ب َ ] ( نف مرکب ) مخفف راه برنده. کسی که کسی را بجایی میبرد. ( فرهنگ نظام ). هادی و راهنما و رهنمون و راه آموز. ( آنندراج ). دلیل. ( ناظم الاطباء ) ( دهار ). رائد. هادی. که براه راست دارد. که به راه برد. که از بیراه رفتن بازدارد. بدرقه. ( آنندراج ). خفیر. قلاووز :
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر .
بباید زدن گردنش بر گذر.
که ای راهبر نامور بخردان.
یکی راهبر ساختم کینه دار.
خداوند داننده و راهبر.
زآنروی که تیرتو بود راهبر فتح.
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
نشانده بتی دیده بر گاه بر.
این عدوی عمر مستعار مرا.
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
راهبرتر ز نامه های دبیر.
وی خدمتت بدولت ، چون بخت راهبر.
خمخانه خرسرای خرپیر
نه راهبری نه باربرگیر.
طالعم راهبر نمی آمد.
چون دولت راهبر نمی آید.
بدان راهبر کو بود دستگیر.
سر راه دارم کجا راهبر.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر .
فردوسی.
ببرسام گفتند کای راهبربباید زدن گردنش بر گذر.
فردوسی.
چنین گفت شاپور با موبدان که ای راهبر نامور بخردان.
فردوسی.
سپهبد چنین گفت کز گرگساریکی راهبر ساختم کینه دار.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر دادگرخداوند داننده و راهبر.
فردوسی.
از شست تو بر زخم عدو راست رود تیرزآنروی که تیرتو بود راهبر فتح.
فرخی.
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبروین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
فرخی.
بدروازه شهر بر راهبرنشانده بتی دیده بر گاه بر.
اسدی.
راهبری بود سوی عمر ابداین عدوی عمر مستعار مرا.
ناصرخسرو.
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
نیست بر عقل میر هیچ دلیل راهبرتر ز نامه های دبیر.
ناصرخسرو.
ای خدمتت بدانش ، چون طبع رهنمای وی خدمتت بدولت ، چون بخت راهبر.
ناصرخسرو.
و آنگاه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. ( کلیله و دمنه ). و الا جهانیان را مقرر است که بدیهه رأی و اول فکرت شاهنشاه دنیا راهبر روح قدس است. ( کلیله و دمنه ). و آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند.( کلیله و دمنه ). راهبر استاد و دلیل حاذق ، مسالک و مشارع بزیر قدم آورده. ( سندبادنامه ص 318 ). خمخانه خرسرای خرپیر
نه راهبری نه باربرگیر.
سوزنی.
هر چه می تاختم براه امیدطالعم راهبر نمی آمد.
خاقانی.
خاقانی کی رسد بگرد توچون دولت راهبر نمی آید.
خاقانی.
بدان ره کزو نیست کس را گزیربدان راهبر کو بود دستگیر.
نظامی.
به رهبر توان راه بردن بسرسر راه دارم کجا راهبر.
راهبر. [ ب َ ] (نف مرکب ) مخفف راه برنده . کسی که کسی را بجایی میبرد. (فرهنگ نظام ). هادی و راهنما و رهنمون و راه آموز. (آنندراج ). دلیل . (ناظم الاطباء) (دهار). رائد. هادی . که براه راست دارد. که به راه برد. که از بیراه رفتن بازدارد. بدرقه . (آنندراج ). خفیر. قلاووز :
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر .
ببرسام گفتند کای راهبر
بباید زدن گردنش بر گذر.
چنین گفت شاپور با موبدان
که ای راهبر نامور بخردان .
سپهبد چنین گفت کز گرگسار
یکی راهبر ساختم کینه دار.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند داننده و راهبر.
از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زآنروی که تیرتو بود راهبر فتح .
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین .
بدروازه ٔ شهر بر راهبر
نشانده بتی دیده بر گاه بر.
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا.
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.
ای خدمتت بدانش ، چون طبع رهنمای
وی خدمتت بدولت ، چون بخت راهبر.
و آنگاه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه ). و الا جهانیان را مقرر است که بدیهه ٔ رأی و اول فکرت شاهنشاه دنیا راهبر روح قدس است . (کلیله و دمنه ). و آن را عمده ٔ هر نیکی ... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند.(کلیله و دمنه ). راهبر استاد و دلیل حاذق ، مسالک و مشارع بزیر قدم آورده . (سندبادنامه ص 318).
خمخانه ٔ خرسرای خرپیر
نه راهبری نه باربرگیر.
هر چه می تاختم براه امید
طالعم راهبر نمی آمد.
خاقانی کی رسد بگرد تو
چون دولت راهبر نمی آید.
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راهبر کو بود دستگیر.
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر.
من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست .
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیده ٔ بینا و دل راهبرمن .
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی .
هر که را راهبر غراب افتد
بی گمان منزلش خراب افتد.
بُرَّت ؛ راهبر ماهر و چست . خَتع، خَتَع، ختوع و خوتع؛ راهبر دانا در رهبری . خولع؛ راهبر دانا. دلالة؛ اجرت راهبر. مخشف ؛ راهبر دانا. (منتهی الارب ).
- راهبر بودن ؛ رهنما بودن . رهنمایی کردن :
هم او بود گوینده را راهبر
که شاهی نشانید بر گاه بر.
همان پند بر من نبد کارگر
ز هرگونه چون دیو بد راهبر.
ورا راهبر پیش جاماسب بود
که دستور فرخنده گشتاسب بود.
عادتی داری نیکو و رهی داری خوب
فضل را راهبری تا تو بدین راه بری .
هر که را راهبر زغن باشد
منزل او بمرزغن باشد.
هر آن کس را که باشد راهبر بوم
نبیند جز که ویرانی بر و بوم .
وگرت رهبر باید بسوی سیرت او
زی ره و سیرت او را پسرش راهبر است .
- راهبر گردیدن ؛ راهبر شدن . رهبر شدن .رهبر گردیدن . رهنما شدن . رهبری کردن . راهبری کردن :
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.
- امثال :
راهبَر باش نه راهبُر . (کشف المحجوب از امثال و حکم دهخدا). || رونده . (آنندراج ). برنده و قطعکننده و طی کننده ٔ راه . || پیشوا و قائد. (یادداشت مؤلف ) :
ز پس فاطمیان رو که بفرمان خدای
امتان را ز پس جد و پدر راهبرند.
|| کنایه از دستور. (یادداشت مؤلف ) :
بدو راهبر [ دستور اردشیر ] گفت کای پادشا
دلت شد بفرزندی او گوا.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر .
فردوسی .
ببرسام گفتند کای راهبر
بباید زدن گردنش بر گذر.
فردوسی .
چنین گفت شاپور با موبدان
که ای راهبر نامور بخردان .
فردوسی .
سپهبد چنین گفت کز گرگسار
یکی راهبر ساختم کینه دار.
فردوسی .
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند داننده و راهبر.
فردوسی .
از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زآنروی که تیرتو بود راهبر فتح .
فرخی .
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین .
فرخی .
بدروازه ٔ شهر بر راهبر
نشانده بتی دیده بر گاه بر.
اسدی .
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا.
ناصرخسرو.
جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.
ناصرخسرو.
ای خدمتت بدانش ، چون طبع رهنمای
وی خدمتت بدولت ، چون بخت راهبر.
ناصرخسرو.
و آنگاه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه ). و الا جهانیان را مقرر است که بدیهه ٔ رأی و اول فکرت شاهنشاه دنیا راهبر روح قدس است . (کلیله و دمنه ). و آن را عمده ٔ هر نیکی ... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند.(کلیله و دمنه ). راهبر استاد و دلیل حاذق ، مسالک و مشارع بزیر قدم آورده . (سندبادنامه ص 318).
خمخانه ٔ خرسرای خرپیر
نه راهبری نه باربرگیر.
سوزنی .
هر چه می تاختم براه امید
طالعم راهبر نمی آمد.
خاقانی .
خاقانی کی رسد بگرد تو
چون دولت راهبر نمی آید.
خاقانی .
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راهبر کو بود دستگیر.
نظامی .
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر.
نظامی .
من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست .
نظامی .
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیده ٔ بینا و دل راهبرمن .
عطار.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
سعدی .
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی .
حافظ.
هر که را راهبر غراب افتد
بی گمان منزلش خراب افتد.
قرةالعیون .
بُرَّت ؛ راهبر ماهر و چست . خَتع، خَتَع، ختوع و خوتع؛ راهبر دانا در رهبری . خولع؛ راهبر دانا. دلالة؛ اجرت راهبر. مخشف ؛ راهبر دانا. (منتهی الارب ).
- راهبر بودن ؛ رهنما بودن . رهنمایی کردن :
هم او بود گوینده را راهبر
که شاهی نشانید بر گاه بر.
فردوسی .
همان پند بر من نبد کارگر
ز هرگونه چون دیو بد راهبر.
فردوسی .
ورا راهبر پیش جاماسب بود
که دستور فرخنده گشتاسب بود.
فردوسی .
عادتی داری نیکو و رهی داری خوب
فضل را راهبری تا تو بدین راه بری .
فرخی .
هر که را راهبر زغن باشد
منزل او بمرزغن باشد.
عنصری .
هر آن کس را که باشد راهبر بوم
نبیند جز که ویرانی بر و بوم .
ناصرخسرو.
وگرت رهبر باید بسوی سیرت او
زی ره و سیرت او را پسرش راهبر است .
ناصرخسرو.
- راهبر گردیدن ؛ راهبر شدن . رهبر شدن .رهبر گردیدن . رهنما شدن . رهبری کردن . راهبری کردن :
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.
نظامی .
- امثال :
راهبَر باش نه راهبُر . (کشف المحجوب از امثال و حکم دهخدا). || رونده . (آنندراج ). برنده و قطعکننده و طی کننده ٔ راه . || پیشوا و قائد. (یادداشت مؤلف ) :
ز پس فاطمیان رو که بفرمان خدای
امتان را ز پس جد و پدر راهبرند.
ناصرخسرو.
|| کنایه از دستور. (یادداشت مؤلف ) :
بدو راهبر [ دستور اردشیر ] گفت کای پادشا
دلت شد بفرزندی او گوا.
فردوسی .
راهبر. [ ب ُ ] (نف مرکب ) مخفف راه برنده . که راه را ببرد. که راه را طی کند. که راه را درنوردد. که راه را بپیماید. که راه برود :
شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان با ره راهبر.
|| کسی که راهزنی میکند. (فرهنگ نظام ). راهزن . رهزن . قاطع طریق . قطاع الطریق . (یادداشت مؤلف ).
شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان با ره راهبر.
دقیقی .
|| کسی که راهزنی میکند. (فرهنگ نظام ). راهزن . رهزن . قاطع طریق . قطاع الطریق . (یادداشت مؤلف ).
فرهنگ عمید
۱. راهنما، کسی که دیگری را راهنمایی می کند.
۲. آن که راهی را بلد باشد و راه به مقصد ببرد.
۲. آن که راهی را بلد باشد و راه به مقصد ببرد.
دانشنامه عمومی
راه بر یا روروک پزشکی، که در زبان انگلیسی به آن واکر می گویند (انگلیسی: Walker)، ابزاری برای افراد معلول یا مسن است که به منظور حفظ تعادل خود در زمان راه رفتن، به کمک نیاز دارند.
"روروک" در تداول عامه، مخفف واژه "راه روک" است.
"روروک" در تداول عامه، مخفف واژه "راه روک" است.
wiki: راهبر
پیشنهاد کاربران
راهبر ( لیدر ) Leader : [ اصطلاح بازار یابی ] توزیع کننده ای که مسئولیت افراد سازمان فروشش را به عهده گرفته و اطمینان حاصل می کند که آنها به خوبی تعلیم دیده و بتوانند به درستی محصولات را به مشتری فروخته و عضوگیری کنند.
کلمات دیگر: