مترادف سجن : بازداشتگاه، بندیخانه، دوستاق خانه، زندان، سیاه چال، محبس
سجن
مترادف سجن : بازداشتگاه، بندیخانه، دوستاق خانه، زندان، سیاه چال، محبس
عربی به فارسی
زندان , محبس , حبس , زنداني شدن , حبس بودن , حبس کردن , وابسته به زندان , زندان کردن
مترادف و متضاد
بازداشتگاه، بندیخانه، دوستاقخانه، زندان، سیاهچال، محبس
فرهنگ فارسی
محبس، زندان، سجون جمع
( اسم ) زندان محبس جمع سجون .
نام دهی است از دهات خانه عبد الله بن سباع بن عبد العزی بن نضله بن عمرو بن غبشان خزاعی بوده که در روز احد بدست حمزه کشته شد .
( اسم ) زندان محبس جمع سجون .
نام دهی است از دهات خانه عبد الله بن سباع بن عبد العزی بن نضله بن عمرو بن غبشان خزاعی بوده که در روز احد بدست حمزه کشته شد .
فرهنگ معین
(س جْ ) [ ع . ] (اِ. ) زندان .
لغت نامه دهخدا
سجن .[ س َ ج َ ] (اِ) به معنی سجد که سرمای سخت باشد. (برهان ). رجوع به سجد و شجد و شجن و سجام و شجام شود.
سجن. [ س َ ] ( ع مص ) بازداشتن و بندکردن کسی را. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). در زندان کردن. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) ( تاج المصادر بیهقی ). حبس. ( اقرب الموارد ). || متهم نمودن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || فاش نکردن غم را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || بازداشتن کسی را از کلام. ( اقرب الموارد ).
سجن.[ س َ ج َ ] ( اِ ) به معنی سجد که سرمای سخت باشد. ( برهان ). رجوع به سجد و شجد و شجن و سجام و شجام شود.
سجن. [ س ِ ] ( ع اِ ) زندان و بازداشت. ( منتهی الارب ). زندان وقیدخانه. ( غیاث ). زندان. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( ترجمان القرآن ). محبس. ( اقرب الموارد ) : قال رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه. ( قرآن 33/12 ).
تو از جهلی بملک اندر چو فرعون
من از علمم بسجن اندر چو ذوالنون.
خلاف تو سجنیست در قعر سجین.
سر مکش از دوست و اسجد و اقترب.
سجن دنیا را خوش آیین آمدند.
بزندگانی در سجن و مرده در سجین.
بدان که هر دو بقید اندرند و سجن وبال.
اگر باشد بجز نادان نباشد.
سجن. [ س ِ ] ( اِخ ) نام دهی است از دهات قم... رجوع به تاریخ قم ص 63 شود.
سجن.[ س َ ج َ ] ( اِ ) به معنی سجد که سرمای سخت باشد. ( برهان ). رجوع به سجد و شجد و شجن و سجام و شجام شود.
سجن. [ س ِ ] ( ع اِ ) زندان و بازداشت. ( منتهی الارب ). زندان وقیدخانه. ( غیاث ). زندان. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( ترجمان القرآن ). محبس. ( اقرب الموارد ) : قال رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه. ( قرآن 33/12 ).
تو از جهلی بملک اندر چو فرعون
من از علمم بسجن اندر چو ذوالنون.
ناصرخسرو.
رضای تو قصریست در صحن جنت خلاف تو سجنیست در قعر سجین.
سوزنی.
ور رهی خواهی از این سجن خرب سر مکش از دوست و اسجد و اقترب.
( مثنوی ).
کافران چون جنس سجّین آمدندسجن دنیا را خوش آیین آمدند.
( مثنوی ).
مباد دشمنت اندر جهان دگر باشدبزندگانی در سجن و مرده در سجین.
سعدی.
وگر بحکم قضا صحبت اختیار افتدبدان که هر دو بقید اندرند و سجن وبال.
سعدی.
بسجن اندر کسی شادان نباشداگر باشد بجز نادان نباشد.
پوریای ولی.
سجن. [ س ِ ] ( اِخ ) نام دهی است از دهات قم... رجوع به تاریخ قم ص 63 شود.
سجن . [ س َ ] (ع مص ) بازداشتن و بندکردن کسی را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). در زندان کردن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ). حبس . (اقرب الموارد). || متهم نمودن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || فاش نکردن غم را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بازداشتن کسی را از کلام . (اقرب الموارد).
سجن . [ س ِ ] (اِخ ) نام دهی است از دهات قم ... رجوع به تاریخ قم ص 63 شود.
سجن . [ س ِ ] (ع اِ) زندان و بازداشت . (منتهی الارب ). زندان وقیدخانه . (غیاث ). زندان . (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان القرآن ). محبس . (اقرب الموارد) : قال رب السجن احب الی ّ مما یدعوننی الیه . (قرآن 33/12).
تو از جهلی بملک اندر چو فرعون
من از علمم بسجن اندر چو ذوالنون .
رضای تو قصریست در صحن جنت
خلاف تو سجنیست در قعر سجین .
ور رهی خواهی از این سجن خرب
سر مکش از دوست و اسجد و اقترب .
کافران چون جنس سجّین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند.
مباد دشمنت اندر جهان دگر باشد
بزندگانی در سجن و مرده در سجین .
وگر بحکم قضا صحبت اختیار افتد
بدان که هر دو بقید اندرند و سجن وبال .
بسجن اندر کسی شادان نباشد
اگر باشد بجز نادان نباشد.
تو از جهلی بملک اندر چو فرعون
من از علمم بسجن اندر چو ذوالنون .
ناصرخسرو.
رضای تو قصریست در صحن جنت
خلاف تو سجنیست در قعر سجین .
سوزنی .
ور رهی خواهی از این سجن خرب
سر مکش از دوست و اسجد و اقترب .
(مثنوی ).
کافران چون جنس سجّین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند.
(مثنوی ).
مباد دشمنت اندر جهان دگر باشد
بزندگانی در سجن و مرده در سجین .
سعدی .
وگر بحکم قضا صحبت اختیار افتد
بدان که هر دو بقید اندرند و سجن وبال .
سعدی .
بسجن اندر کسی شادان نباشد
اگر باشد بجز نادان نباشد.
پوریای ولی .
فرهنگ عمید
= سجام
محبس، زندان.
محبس، زندان.
سجام#NAME?
محبس؛ زندان.
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی سِّجْنِ: زندان
تکرار در قرآن: ۱۲(بار)
زندان. ، . سجن (به فتح س) مصدر است به معنی منع از تصرف و زندانی کردن. گوئی معنای اصلی آن منع است و زندان را بدان سبب سجن گفتهاند در اقرب آمده «واللّه ما اسجن عنه لسانی الا اذا کسانی» به خدا زبانم را از او منع نمیکنم تا لباسم بپوشاند.
تکرار در قرآن: ۱۲(بار)
زندان. ، . سجن (به فتح س) مصدر است به معنی منع از تصرف و زندانی کردن. گوئی معنای اصلی آن منع است و زندان را بدان سبب سجن گفتهاند در اقرب آمده «واللّه ما اسجن عنه لسانی الا اذا کسانی» به خدا زبانم را از او منع نمیکنم تا لباسم بپوشاند.
wikialkb: ریشه_سجن
کلمات دیگر: