کلمه جو
صفحه اصلی

شهربند


مترادف شهربند : اسیر، زندانی، گرفتار، محاصره، محبوس، بارو، حصار، زندان، محبس

متضاد شهربند : آزاد، رها

فارسی به انگلیسی

blockade, siege

مترادف و متضاد

اسیر، زندانی، گرفتار، محاصره، محبوس ≠ آزاد، رها


بارو، حصار


زندان، محبس


۱. اسیر، زندانی، گرفتار، محاصره، محبوس
۲. بارو، حصار
۳. زندان، محبس ≠ آزاد، رها


فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) باروری شهر حصار شهر دیوار دور شهر . ۲ - زندان . ۳ - ( صفت ) زندانی محبوس . ۴ - کسی که در محاصره افتاده باشد ٠
مشهور در نیکنامی کم عمق و سطحی

فرهنگ معین

( ~ . بَ ) ۱ - (اِمر. ) دیوار دور شهر. ۲ - زندان . ۳ - (ص مر. ) زندانی . ۴ - کسی که در محاصره افتاده باشد.

لغت نامه دهخدا

شهربند. [ ش َ ب َ ] ( ن مف مرکب ) بندشده در شهر. محصور و مقید در شهر. مقید و محبوس. ( غیاث اللغات ). کنایه از زندانی است. ( آنندراج ). آنکه او را به اقامت در شهری معلوم مجازات کرده اند. محبوس که تنها در شهر معینی تواند زیست و بخارج نبایدش رفتن. که محکوم است از آن شهر بیرون نرود. موقوف از جانب حاکم در شهری معین. ( یادداشت مؤلف ) : چنانچه آنجا [ غزنین ] شهربند باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47 ). پس از خوارزمشاه آلتونتاش را با بند بر اثر وی ببردند تابه لهور شهربند باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511 ).
وفا از شهربند عهد رسته ست
که اینجا خانه در کویی ندارد.
خاقانی.
شهربند فلکم بسته غوغای غمان
چون زیَم گر بمن از اشک حَشَر می نرسد.
خاقانی.
شهره مرغی بشهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار.
خاقانی.
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم.
خاقانی.
چون شیرویه شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت... او را ذلیل گردانید به اصطخر فرستاد و شهربند فرمود. ( تاریخ طبرستان ).
چون دید پدر که دردمنداست
در عالم عشق شهربند است.
نظامی.
در آن زندانسرای تنگ میبود
چو گوهر شهربند سنگ میبود.
نظامی.
اگرچه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است.
نظامی.
حصار فلک برکشیده بلند
در او کردی اندیشه را شهربند.
نظامی.
که روزی فرج یابد از شهربند
بلندیت بخشد چو گردد بلند.
سعدی.
سر در جهان نهادمی از دست او ولیک
از شهر او چگونه رود شهربند او.
سعدی.
|| در قید. پایبند. گرفتار :
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم.
سعدی.
شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند.
سعدی.
|| ( اِ مرکب )زندان. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || حصار. ( غیاث اللغات ). حصار و دور شهر و دیوار گردشهر که آنرا شهرپناه گویند. ( آنندراج از بهار عجم ).باروی شهر و حصار شهر. ( ناظم الاطباء ) :
قران اندرآمد بکوه سپند
بدید آن همه اردوی و شهربند.
اسدی.
درین چنبر که محکم شهربندیست

شهربند. [ ش َ ب َ ] (اِخ ) نام دهی از نور به مازندران . (ترجمه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 149).


شهربند. [ ش َ ب َ ] (ن مف مرکب ) بندشده در شهر. محصور و مقید در شهر. مقید و محبوس . (غیاث اللغات ). کنایه از زندانی است . (آنندراج ). آنکه او را به اقامت در شهری معلوم مجازات کرده اند. محبوس که تنها در شهر معینی تواند زیست و بخارج نبایدش رفتن . که محکوم است از آن شهر بیرون نرود. موقوف از جانب حاکم در شهری معین . (یادداشت مؤلف ) : چنانچه آنجا [ غزنین ] شهربند باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). پس از خوارزمشاه آلتونتاش را با بند بر اثر وی ببردند تابه لهور شهربند باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511).
وفا از شهربند عهد رسته ست
که اینجا خانه در کویی ندارد.

خاقانی .


شهربند فلکم بسته ٔ غوغای غمان
چون زیَم گر بمن از اشک حَشَر می نرسد.

خاقانی .


شهره مرغی بشهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار.

خاقانی .


من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم .

خاقانی .


چون شیرویه ٔ شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت ... او را ذلیل گردانید به اصطخر فرستاد و شهربند فرمود. (تاریخ طبرستان ).
چون دید پدر که دردمنداست
در عالم عشق شهربند است .

نظامی .


در آن زندانسرای تنگ میبود
چو گوهر شهربند سنگ میبود.

نظامی .


اگرچه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است .

نظامی .


حصار فلک برکشیده بلند
در او کردی اندیشه را شهربند.

نظامی .


که روزی فرج یابد از شهربند
بلندیت بخشد چو گردد بلند.

سعدی .


سر در جهان نهادمی از دست او ولیک
از شهر او چگونه رود شهربند او.

سعدی .


|| در قید. پایبند. گرفتار :
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم .

سعدی .


شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند.

سعدی .


|| (اِ مرکب )زندان . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || حصار. (غیاث اللغات ). حصار و دور شهر و دیوار گردشهر که آنرا شهرپناه گویند. (آنندراج از بهار عجم ).باروی شهر و حصار شهر. (ناظم الاطباء) :
قران اندرآمد بکوه سپند
بدید آن همه اردوی و شهربند.

اسدی .


درین چنبر که محکم شهربندیست
نشان ده گردنی کو بی کمندیست .

نظامی .


من که در شهربند کشور خویش
بسته دارم گریزگه پس و پیش .

نظامی .


|| کنایه از جسم و کالبد است :
به سقراط گفتند کای هوشمند
چو بیرون رود جان ازین شهربند...

نظامی .


بپای جان توانی شد بر افلاک
رها کن شهربند خاک برخاک .

نظامی .



فرهنگ عمید

۱. بارو و حصار شهر، دیوار دور شهر.
۲. زندان.
۳. (صفت مفعولی ) زندانی، کسی که در محاصره باشد: حصار فلک برکشیدی بلند / در او کردی اندیشه را شهربند (نظامی۵: ۷۴۴ )، درون دلت شهربند است راز / نگر تا نبیند در شهر باز (سعدی۱: ۱۵۴ ).

دانشنامه عمومی

مختصات: ۳۶°۳۰′۲۹″ شمالی ۵۲°۱۰′۱۸″ شرقی / ۳۶٫۵۰۸۰۶°شمالی ۵۲٫۱۷۱۶۷°شرقی / 36.50806; 52.17167
شهربند، روستایی است از توابع بخش چمستان شهرستان نور در استان مازندران ایران.
این روستا در دهستان ناتل رستاق قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۶۱۴ نفر (۱۵۰خانوار) بوده است.

گویش مازنی

/shahr band/ از توابع ناتل رستاق شهرستان نور


کلمات دیگر: