مترادف سپند : اسفند، سپنج
سپند
مترادف سپند : اسفند، سپنج
فرهنگ اسم ها
اسم: سپند (دختر، پسر) (فارسی) (تلفظ: sepand) (فارسی: سپند) (انگلیسی: sepand)
معنی: اسپند دانه سیاه و خوشبویی که برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند، اسفند، اسپند، ( = اسفند
معنی: اسپند دانه سیاه و خوشبویی که برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند، اسفند، اسپند، ( = اسفند
(تلفظ: sepand) (= اسفند ، اسپند) ، ← اسفند .
مترادف و متضاد
اسفند، سپنج
فرهنگ فارسی
اسپند
اسفند
سپند که مخفف اسپند که کوهی بوده است در سیستان نام کوهی
اسفند
سپند که مخفف اسپند که کوهی بوده است در سیستان نام کوهی
فرهنگ معین
(س پَ ) (اِ. ) اسفند.
لغت نامه دهخدا
سپند. [ س ِ پ َ ] ( اِ ) مخفف اسپند. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). تخمی باشد که بجهت چشم زخم سوزند. ( برهان ). سپند که اسپند گویند و دفع چشم بد را سوزند. ( آنندراج ). تخمی است که دفع نظر به سوختن آن مفید است. ( غیاث ). دانه سوختنی. ( شرفنامه ). حرمل. ( بحر الجواهر ). و سوختن آن توأم با انفجارهای کوچکی است که در ادب منظوم ما به رقص سپند تشبیه شده است :
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن کهتر.
زآن سپندان دانه خود دیدبر آتش سپند.
خود بفدا چنین شود مرد برای چون تویی.
با خروش و گداز می غلطم.
سپندش سوختند و درگذشتند.
که جادو از سپند و دیو از آهن.
دردا که هیچکس را این کار برنیاید.
بر روی چو آتشت سپندی.
آنچه کند درد دل مستمند.
نمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتم.
با دل قرار عشق ده و بیقرار شو.
سپند. [ س ِ پ َ ] ( اِخ ) مخفف «اسپند» که کوهی بوده است در سیستان. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ).نام کوهی هم هست. ( برهان ). نام کوهی. ( غیاث ) ( شرفنامه ). نام کوهی بوده به سیستان و در آن حصاری محکم که رعد غماز و گروهی دزدان در آن راه زنی میکرده اند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). نام کوهی است در سیستان. ( فرهنگ ایران باستان ص 79 ) ( یشتها ج 1 ص 70 ) :
بخون نریمان میان را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن کهتر.
فرخی.
هرکه در دل چون سپندان دانه کین تو داشت زآن سپندان دانه خود دیدبر آتش سپند.
سوزنی.
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم خود بفدا چنین شود مرد برای چون تویی.
خاقانی.
بر سرآتش غمت چو سپندبا خروش و گداز می غلطم.
خاقانی.
از آن مجمر چو آتش گرم گشتندسپندش سوختند و درگذشتند.
نظامی.
چنان درمیرمید از دوست و دشمن که جادو از سپند و دیو از آهن.
نظامی.
آخر سپند باید بهر چنان جمالی دردا که هیچکس را این کار برنیاید.
عطار.
یاچهره بپوش یا بسوزان بر روی چو آتشت سپندی.
سعدی ( ترجیعات ).
آتش سوزان نکند با سپندآنچه کند درد دل مستمند.
سعدی ( گلستان ).
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریهانمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتم.
صائب.
جان را سپند ساز و بر آتش نثار شوبا دل قرار عشق ده و بیقرار شو.
حزین.
|| ( اِ مرکب ) مخفف سه پند. ( حاشیه برهان قاطعچ معین ). سه نصیحت. ( برهان ). سه اندرز. ( شرفنامه ).سپند. [ س ِ پ َ ] ( اِخ ) مخفف «اسپند» که کوهی بوده است در سیستان. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ).نام کوهی هم هست. ( برهان ). نام کوهی. ( غیاث ) ( شرفنامه ). نام کوهی بوده به سیستان و در آن حصاری محکم که رعد غماز و گروهی دزدان در آن راه زنی میکرده اند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). نام کوهی است در سیستان. ( فرهنگ ایران باستان ص 79 ) ( یشتها ج 1 ص 70 ) :
بخون نریمان میان را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 233 ).
تن خود بکوه سپند افکنی بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
سپند. [ س ِ پ َ ] (اِ) مخفف اسپند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). تخمی باشد که بجهت چشم زخم سوزند. (برهان ). سپند که اسپند گویند و دفع چشم بد را سوزند. (آنندراج ). تخمی است که دفع نظر به سوختن آن مفید است . (غیاث ). دانه ٔ سوختنی . (شرفنامه ). حرمل . (بحر الجواهر). و سوختن آن توأم با انفجارهای کوچکی است که در ادب منظوم ما به رقص سپند تشبیه شده است :
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن کهتر.
هرکه در دل چون سپندان دانه ٔ کین تو داشت
زآن سپندان دانه ٔ خود دیدبر آتش سپند.
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم
خود بفدا چنین شود مرد برای چون تویی .
بر سرآتش غمت چو سپند
با خروش و گداز می غلطم .
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندش سوختند و درگذشتند.
چنان درمیرمید از دوست و دشمن
که جادو از سپند و دیو از آهن .
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچکس را این کار برنیاید.
یاچهره بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی .
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند درد دل مستمند.
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها
نمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتم .
جان را سپند ساز و بر آتش نثار شو
با دل قرار عشق ده و بیقرار شو.
|| (اِ مرکب ) مخفف سه پند. (حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). سه نصیحت . (برهان ). سه اندرز. (شرفنامه ).
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن کهتر.
فرخی .
هرکه در دل چون سپندان دانه ٔ کین تو داشت
زآن سپندان دانه ٔ خود دیدبر آتش سپند.
سوزنی .
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم
خود بفدا چنین شود مرد برای چون تویی .
خاقانی .
بر سرآتش غمت چو سپند
با خروش و گداز می غلطم .
خاقانی .
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندش سوختند و درگذشتند.
نظامی .
چنان درمیرمید از دوست و دشمن
که جادو از سپند و دیو از آهن .
نظامی .
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچکس را این کار برنیاید.
عطار.
یاچهره بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی .
سعدی (ترجیعات ).
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند درد دل مستمند.
سعدی (گلستان ).
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها
نمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتم .
صائب .
جان را سپند ساز و بر آتش نثار شو
با دل قرار عشق ده و بیقرار شو.
حزین .
|| (اِ مرکب ) مخفف سه پند. (حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). سه نصیحت . (برهان ). سه اندرز. (شرفنامه ).
سپند. [ س ِ پ َ ] (اِخ ) مخفف «اسپند» که کوهی بوده است در سیستان . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).نام کوهی هم هست . (برهان ). نام کوهی . (غیاث ) (شرفنامه ). نام کوهی بوده به سیستان و در آن حصاری محکم که رعد غماز و گروهی دزدان در آن راه زنی میکرده اند. (آنندراج ) (انجمن آرا). نام کوهی است در سیستان . (فرهنگ ایران باستان ص 79) (یشتها ج 1 ص 70) :
بخون نریمان میان را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
تن خود بکوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی .
یکی شهر بد پشت اسپندکوه
بسی رهزنان گشته آنجا گروه .
بخون نریمان میان را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 233).
تن خود بکوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 234).
یکی شهر بد پشت اسپندکوه
بسی رهزنان گشته آنجا گروه .
اسدی .
فرهنگ عمید
= اسفند
اسفند#NAME?
دانشنامه عمومی
سِپَند، اِسپَند؛ نام گیاهی است. || مقدّس.
پیشنهاد کاربران
پاک و مقدس
سپند= 3 پند
پندار کردار گفتار
اسفند
اسپند
سپند
پندار کردار گفتار
اسفند
اسپند
سپند
مقدس/ارجمند
به اوستایی سپَنتَه و به پهلوی سپَند به معنی مقدس است. شاید اسپند یا اسفند هم چون مقدس بشمار می رفتند این برچسب را گرفتند.
در درس ارمغان ایران به معنی پاک و مقدس است
نام زیبا و مقدس به دلایل واقعی:
1. اسپنددانه ای خوشبو که خامش بوی وسایل نو میدهد و در آتش مقداری از انرا بریزی همواره رایحه ای نیکو مانند عود و صندل و مشک برای فضای خانه و احوال خودتان دارد .
2. ماهیت سه گانه زرتشت:پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک
3. اسفند ماه دوازدهم از تقویم شمسی که ته تغاری خداست و بنا به دلایل تولد دوستش دارم.
4. نام زیبا و نیکو برای پسران خوب سرزمینم است.
1. اسپنددانه ای خوشبو که خامش بوی وسایل نو میدهد و در آتش مقداری از انرا بریزی همواره رایحه ای نیکو مانند عود و صندل و مشک برای فضای خانه و احوال خودتان دارد .
2. ماهیت سه گانه زرتشت:پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک
3. اسفند ماه دوازدهم از تقویم شمسی که ته تغاری خداست و بنا به دلایل تولد دوستش دارم.
4. نام زیبا و نیکو برای پسران خوب سرزمینم است.
ارجمند - پاک
سپند در معنای فارسی کهن یعنی پاکی مقدسی
سپند روز یعنی پاکی روز
سپند روز یعنی پاکی روز
کلمات دیگر: