کلمه جو
صفحه اصلی

رنجه


مترادف رنجه : آزار، افگار، رنجور، زحمت، مزاحمت، ملول

فارسی به انگلیسی

troubled, tired, painful, bruise

troubled, tired, painful


bruise


فارسی به عربی

مشکلة

مترادف و متضاد

wretched (صفت)
خوار، پست، بی چاره، بد بخت، رنجور، ضعیف الحال، رنجه، تاسف اور

آزار، افگار، رنجور، زحمت، مزاحمت، ملول


فرهنگ فارسی

آزرده، رنجیده، دل آزرده، دلتنگ، رنجیدگی، آزار
( صفت ) ۱ - رنج کشیده مشقت کشیده . ۲ - دردمند بیمار . ۳ - آزرده ملول . ۴ - غمگین اندوهناک .
بیماری رنج درد از روی تبختر و ناز خرامیدن

فرهنگ معین

(رَ جِ ) [ په . ] (ص . ) نک رنجور.

لغت نامه دهخدا

رنجه. [ رَ ج َ / ج ِ ] ( اِمص ) بیماری. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). رنج. ( از حاشیه برهان چ معین ) ( ناظم الاطباء ). درد. ( ناظم الاطباء ). || از روی تبختر و ناز خرامیدن. ( از برهان قاطع ) ( آنندراج ). خرامی از روی ناز. ( فرهنگ جهانگیری ). صورتی است از لنجه. رجوع به لنجه و لنجیدن شود. || ( ص ) آزرده. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ). آزرده خاطر. دل آزرده. آزرده دل :
هرچند که خوار و رنجه ای منگر
زنهار بروی ناسزاواری.
ناصرخسرو.
رنجه و تاخته برسم وداع
اندرآمد چو سرو ماه از در.
مسعودسعد.
از فضل خویش دانم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنجه بود دایم از ثمر.
مسعودسعد.
همیشه رنجه ام و هیچ رنج دانا را
ز رنجها نبود چون عداوت نادان.
مسعودسعد.
ای که گفتی رنجه از گردون کدامین عضو تست
دانه را ازآسیاب آسیب آید بر کجا؟
کلیم ( از فرهنگ شعوری ).
|| تعب دیده. مشقت و سختی آزموده. مانده و کوفته :
تبه گشت اسبان جنگی ز کار
همه خسته و رنجه در کارزار.
فردوسی.
او و یاران سخت رنجه و ضعیف و درمانده گشته که از بند بشبی آمده بود. ( تاریخ سیستان ). || گرفته سیما. دلتنگ. مغموم.( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ.
* رنجه داشتن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن: جنگ یک سو نِه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی: ۱۳۹ ).
* رنجه شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن.
* رنجه کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن: هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی: ۷۵ ).

آزرده؛ رنجیده؛ دل‌آزرده؛ دل‌تنگ.
⟨ رنجه داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی] رنجه کردن؛ رنجه ساختن؛ آزرده ساختن؛ آزار رساندن: ◻︎ جنگ یک‌سو نِه و دل‌شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی: ۱۳۹).
⟨ رنجه شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] رنجه گشتن؛ رنجه گردیدن؛ رنجیده شدن؛ آزرده شدن.
⟨ رنجه کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] رنجاندن؛ آزرده ساختن؛ رنج دادن: ◻︎ هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی: ۷۵).


پیشنهاد کاربران

دل تنگ

رنجه: در پهلوی رنجگ ranjag بوده است
( ( دگر گفت کز راه دور و دراز
شدی رنجه اندر نشیب و فراز. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 349. )



کلمات دیگر: