کلمه جو
صفحه اصلی

شوخ چشم


مترادف شوخ چشم : بی حیا، بی شرم، پرده در، دریده، گستاخ

فارسی به انگلیسی

impudent, saucy


fey, frivolous, sly, wanton


impudent, sauce, frivolous, wanton, fey, sly, saucy

مترادف و متضاد

بی‌حیا، بی‌شرم، پرده‌در، دریده، گستاخ


فرهنگ فارسی

( صفت ) بس شرم بی حیا شوخ دیده گستاخ .
کنایه ازبی شرم، بی حیا، گستاخ، بی شرمی

فرهنگ معین

(چَ یا چِ ) (ص مر. ) بی شرم .

لغت نامه دهخدا

شوخ چشم. [ چ َ / چ ِ ] ( ص مرکب ) گستاخ و بی ادب. ( ناظم الاطباء ). بیشرم. بی آزرم :
غمی گشت و بگذاشت دریابخشم
به فرزند گفت ای بد شوخ چشم.
فردوسی.
اگر سرد گویم بر این شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم.
فردوسی.
من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام
به وقت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم.
خاقانی.
امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند
من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی.
خاقانی.
و سپهر شوخ چشم غدار چشم زخمی رسانید. ( سندبادنامه چ استانبول ص 245 ).
بسکه بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم.
سعدی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
طزع ؛ شوخ چشم شدن. طسع؛ شوخ چشم شدن. ( منتهی الارب ). || زیبا. عشوه گر :
بخندد بگوید که ای شوخ چشم
ز عشق تو گریم نه از درد و خشم.
فردوسی.
از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم
گر به رسته عاشقان هرگز نبودی آشنا.
عسجدی.
و گل سرخ روی سبزقبا شوخ چشم رعنا... مجاورت خار موجب ننگ و عار نمیشمرد. ( سندبادنامه ص 184 ).
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت.
نظامی.
پسری شوخ چشم و کشتی گیر
شوخ چشمی که بگسلد زنجیر.
سعدی.
ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم
عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین.
؟ ( از ترجمه محاسن اصفهان ص 32 ).
|| گستاخ. جسور. بی باک. ماجن. ( منتهی الارب ) :
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده و پرشرم و کش خرام.
سوزنی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرابه من نماید.
سعدی.

فرهنگ عمید

۱. شوخ دیده، بی شرم، بی حیا، گستاخ.
۲. (اسم، صفت ) زیبا.


کلمات دیگر: