مترادف روشندل : اعمی، باریک بین، روشن بین، نابینا
روشندل
مترادف روشندل : اعمی، باریک بین، روشن بین، نابینا
مترادف و متضاد
اعمی، باریکبین، روشنبین، نابینا
فرهنگ فارسی
( صفت ) آنکه دارای دل و روانی روشن است روشن ضمیر دانا آگاه .
فرهنگ معین
( ~. دِ ) (ص مر. ) ۱ - عارف ، آگاه . ۲ - (کن . ) نابینا، کور.
لغت نامه دهخدا
روشندل. [ رَ / رُو ش َ دِ ] ( ص مرکب ) کسی که خاطر وی صاف باشد و مکدر نبود. ( ناظم الاطباء ). آنکه دارای دل و روانی روشن است. روشن ضمیر. دانا. آگاه. ( فرهنگ فارسی معین ). پاکدل. عارف :
یکی مرد بد پیر خسرو بنام
جوانمرد و روشندل و شادکام.
بدید آنکه زو سست گشتندو زار.
خردمند و روشندل و شادکام.
بیامد بر سرو شاه یمن.
در ثنا و مدح تو روشندل و روشن ضمیر.
نه نیلوفری روید از شوره قاعی.
درع پناهنده روشندلان.
دست مدار از کمر مقبلان.
ثنا گفت بر تاجدار بلند.
بهنگام سختی رعیت نواز.
بفرزانگی تاج بردند و تخت.
ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.
یکی بکر چون دختر نعش بودم
به روشندلی چون سماکش سپردم.
که بس تاریک می بینم شب هجر.
نبودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان.
نشستند روشندل و شادکام.
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند.
یکی مرد بد پیر خسرو بنام
جوانمرد و روشندل و شادکام.
فردوسی.
نگه کرد روشندل اسفندیاربدید آنکه زو سست گشتندو زار.
فردوسی.
یکی بود مهتر کتایون بنام خردمند و روشندل و شادکام.
فردوسی.
خردمند و روشندل و پاک تن بیامد بر سرو شاه یمن.
فردوسی.
خسرو آل امیران ای امیران سخن در ثنا و مدح تو روشندل و روشن ضمیر.
سوزنی.
نه روشندلی زاید از تیره اصلی نه نیلوفری روید از شوره قاعی.
خاقانی.
هست حقیقت نظر مقبلان درع پناهنده روشندلان.
نظامی.
سر مکش از صحبت روشندلان دست مدار از کمر مقبلان.
نظامی.
ارسطوی روشندل و هوشمندثنا گفت بر تاجدار بلند.
نظامی.
قوی رأی و روشندل و سرفرازبهنگام سختی رعیت نواز.
نظامی.
بزرگان روشندل نیکبخت بفرزانگی تاج بردند و تخت.
سعدی ( بوستان ).
راوی روشندل از عبارت سعدی ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.
سعدی.
|| روشن و تابان ( صفت برای آفتاب و ماه و ستاره و جز آن ) :یکی بکر چون دختر نعش بودم
به روشندلی چون سماکش سپردم.
خاقانی.
برآی ای صبح روشندل خدا راکه بس تاریک می بینم شب هجر.
حافظ.
|| شاد. مسرور : نبودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان.
فردوسی.
بیک دست قارن بیک دست سام نشستند روشندل و شادکام.
فردوسی.
حاسد ملعون چرا روشندل و خندان شودگر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند.
منوچهری.
فرهنگ عمید
۱. روشن ضمیر، زنده دل، آگاه و دانا.
۲. نابینا، کور.
۲. نابینا، کور.
واژه نامه بختیاریکا
دست کش
پیشنهاد کاربران
آگاه از زمانه، دارای چشم بصیرت، عارف
کور، اعمی، باریک بین، روشن بین، نابینا
متضاد کوردل
نابینا . . . . . . کور . . .
البته این معنی در حل جدول کاربرد دارد ولی در واقع. روشندل به معنی جوان . . شاد . . . سرزنده . . . . . واقع بین . . . . . . باتجربه . . . . . و و و . . . . .
ساده، دارنده ی دل پاک،
نابینا
1 - عارف، آگاه، عالِم به حقیقت هستی
توضیحات: روشندل به معنای نابینا نمی باشد بلکه صفتی برای احترام به نابینایان است که به خاطر عدم دید سَر، از دید دل ( روشندل ) استفاده می شود.
نکته: هر نابینایی روشندل نیست و هر روشندلی نابینا نیست.
توضیحات: روشندل به معنای نابینا نمی باشد بلکه صفتی برای احترام به نابینایان است که به خاطر عدم دید سَر، از دید دل ( روشندل ) استفاده می شود.
نکته: هر نابینایی روشندل نیست و هر روشندلی نابینا نیست.
معنای اصلی ( در ادبیات ) : شاد، خوش، بی خیال، بانشاط، خوشحال، سرگرم کننده و. . .
معنای دیگر ( جدید ) : نابینا
معنای دیگر ( جدید ) : نابینا
کلمات دیگر: