کلمه جو
صفحه اصلی

شمرده


مترادف شمرده : محسوب، واضح، شماره شده

فارسی به انگلیسی

distinct, counted, distinctly

مترادف و متضاد

measured (صفت)
شمرده

محسوب


واضح


شماره‌شده


۱. محسوب
۲. واضح
۳. شمارهشده


فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) حساب کرده شماره کرده . ۲ - محسوب داشته . ۳ - واضح با فاصله : شمرده صحبت می کند .

فرهنگ معین

(ش یا شُ مُ دِ یا دَ ) (ص مف . ) ۱ - حساب کرده ، شماره کرده . ۲ - محسوب داشته .

لغت نامه دهخدا

شمرده. [ ش ِ / ش ُم َ / م ُ دَ / دِ ] ( ن مف / نف ) تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. ( ناظم الاطباء ). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. ( آنندراج ). معدود. ( دهار ).
- دم شمرده ؛ معدود. نفس قابل شمارش :
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمرده تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
- سرای شمرده ؛ خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند : آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). رجوع به شمره ، سمره و شمرج شود.
- ناشمرده ؛ شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده :
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند.
نظامی.
|| محسوب. در شمار آمده. حساب شده. ( یادداشت مؤلف ). || متعدد. ( فرهنگ لغات ولف ) :
ز زر و زبرجد نثاری گران
شمرده ز هر گونه ای گوهران.
فردوسی.
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار.
فردوسی.
|| روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن ؛ واضح گفتن. شمرده حرف میزند؛ روشن حرف میزند. ( یادداشت مؤلف ).
- شمرده خواندن ؛ پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. ( یادداشت مؤلف ). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی.
|| حزم. احتیاط. ( آنندراج ).
- شمرده خوردن ساغر ؛ با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن :
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران.
ابوطالب کلیم ( از آنندراج ).
- شمرده زدن قدم ؛ با احتیاط گام برداشتن. ( از آنندراج ) :
قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
صائب.
- شمرده زدن نفس ؛ با حزم و احتیاط نفس زدن. ( از آنندراج ) :
نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز
که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد.
صائب.
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است.
صائب.
- گریه شمرده ؛ گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. ( از آنندراج ) :
از گریه شمرده من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم.
صائب ( از آنندراج ).
|| تمام. کامل. آزگار. معین. ( یادداشت مؤلف ) :
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.

شمرده . [ ش ِ / ش ُم َ / م ُ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) تعدادشده . حساب شده و در حساب آمده . (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است . (آنندراج ). معدود. (دهار).
- دم شمرده ؛ معدود. نفس قابل شمارش :
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.

ناصرخسرو.


- سرای شمرده ؛ خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند : آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). رجوع به شمره ، سمره و شمرج شود.
- ناشمرده ؛ شمارش نشده . بیمر. بیحساب . سنجیده نشده :
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند.

نظامی .


|| محسوب . در شمار آمده . حساب شده . (یادداشت مؤلف ). || متعدد. (فرهنگ لغات ولف ) :
ز زر و زبرجد نثاری گران
شمرده ز هر گونه ای گوهران .

فردوسی .


که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار.

فردوسی .


|| روشن . واضح . آشکار: شمرده گفتن ؛ واضح گفتن . شمرده حرف میزند؛ روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف ).
- شمرده خواندن ؛ پیدا خواندن . هموار خواندن . آرمیده خواندن . ترتیل . (یادداشت مؤلف ). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی .
|| حزم . احتیاط. (آنندراج ).
- شمرده خوردن ساغر ؛ با حزم و احتیاط خوردن شراب . حساب شده و به اندازه خوردن :
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران .

ابوطالب کلیم (از آنندراج ).


- شمرده زدن قدم ؛ با احتیاط گام برداشتن . (از آنندراج ) :
قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.

صائب .


- شمرده زدن نفس ؛ با حزم و احتیاط نفس زدن . (از آنندراج ) :
نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز
که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد.

صائب .


نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است .

صائب .


- گریه ٔ شمرده ؛ گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج ) :
از گریه ٔ شمرده ٔ من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم .

صائب (از آنندراج ).


|| تمام . کامل . آزگار. معین . (یادداشت مؤلف ) :
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.

منوچهری .


عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد).

فرهنگ عمید

۱. شمارده، شماریده، حساب شده.
۲. به شمارآمده.


کلمات دیگر: