کلمه جو
صفحه اصلی

شعف


مترادف شعف : خوشی، سرور، شادمانی، مسرت، نشاط، وجد

متضاد شعف : حزن

برابر پارسی : شادمانی، سرشادی، خشنودی

فارسی به انگلیسی

bliss, blissfulness, delight, ecstasy, elation, exaltation, jubilation, merriness, rejoicing

فرهنگ اسم ها

اسم: شعف (دختر) (عربی) (تلفظ: šaeaf) (فارسی: شعف) (انگلیسی: shaeaf)
معنی: شادی، خوشحالی، شادمانی

(تلفظ: šaeaf) (عربی) شادی ، خوشحالی ، شادمانی .


مترادف و متضاد

خوشی، سرور، شادمانی، مسرت، نشاط، نشاط، وجد ≠ حزن


فرهنگ فارسی

شیفته شدن، خوشدل شدن، شادمانی، عشق وشیفتگی
۱ - ( مصدر ) خوشحال شدن خوشدل گشتن . ۲ - ( اسم ) خوشحالی شادمانی .
شدت بیم یا عشقی که دل برد یا سر کوهان.

فرهنگ معین

(شَ عَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) خوشحال شدن . ۲ - (اِ مص . ) خوشحالی .

لغت نامه دهخدا

شعف. [ ش َ ] ( ع مص ) شیفته کردن دوستی کسی دل کسی را. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). شیفته گردانیدن. ( ترجمان القرآن جرجانی ) ( دهار ). دل بردن و شیفته گردانیدن. عشق. ( از مصادراللغة زوزنی ). || بیمار گردانیدن دل کسی را. ( از آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || رسیدن چیزی به پرده دل و سویدای دل یا حجاب اندرون دل. ( آنندراج ). و رجوع به شغف شود. || قطران مالیدن شتر را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || سبز شدن ْ گرفتن ِ گیاه خشک. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یا این معنی به غین معجمه است : شغف. ( منتهی الارب ). و رجوع به شغف شود. || قرار گرفتن چیزی در روی چیزی. درآویختن چیزی به چیزی. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).

شعف. [ ش َ ع َ ]( ع مص ) پوشیدن دوستی دل کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). شیفته گردانیدن دوستی کسی را و تمام گرفتن دوستی دل را. ( غیاث اللغات ). شیفته گردانیدن. ( مجمل اللغة ). برسیدن دوستی در میان دل. ( مصادر اللغة زوزنی ). و رجوع به شَعْف و شغف شود. || مبتلا به بیماری شعف گردیدن ماده شتر. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). بسیارشعف گردیدن ماده شتر. ( منتهی الارب ). بسیارشعف گردیدن. ( آنندراج ). || مشغول کردن. ( یادداشت مؤلف ).

شعف. [ ش َ ع َ ] ( ع اِ ) شدت بیم. || عشقی که دل برد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || سر کوهان. || پوست درخت غاف. || بیماری مر ماده شتر را که از آن موی چشم وی فروریزد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || ج ِ شَعَفَة. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به شعفة شود. || ( اِمص ) خوشحالی و خوشدلی و شادمانی.( ناظم الاطباء ). شدت فرح. ( یادداشت مؤلف ) : ایشان را بدان میلی و شعفی بود. ( کلیله و دمنه ).
لاجرم از عشق نعت در شعف مدح تو
زآتش خاطر مراست شعر چو آب روان.
خاقانی.
تا نشان تیر او کردند یک یک از شعف
ای مسیحا کاش ارواحم همه اعضا بدی.
مسیحای کاشی ( از آنندراج ).
|| شیفتگی. شیفتگی در دوستی. فریفتگی. شدت حب. ( یادداشت مؤلف ).
- شعف دادن ؛ مشتاق گردانیدن. ( آنندراج ) :
مرا چشم آهو شعف داده است

شعف . [ ش َ ] (ع مص ) شیفته کردن دوستی کسی دل کسی را. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شیفته گردانیدن . (ترجمان القرآن جرجانی ) (دهار). دل بردن و شیفته گردانیدن . عشق . (از مصادراللغة زوزنی ). || بیمار گردانیدن دل کسی را. (از آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || رسیدن چیزی به پرده ٔ دل و سویدای دل یا حجاب اندرون دل . (آنندراج ). و رجوع به شغف شود. || قطران مالیدن شتر را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || سبز شدن ْ گرفتن ِ گیاه خشک . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). یا این معنی به غین معجمه است : شغف . (منتهی الارب ). و رجوع به شغف شود. || قرار گرفتن چیزی در روی چیزی . درآویختن چیزی به چیزی . (آنندراج ) (از اقرب الموارد).


شعف . [ ش َ ع َ ] (ع اِ) شدت بیم . || عشقی که دل برد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || سر کوهان . || پوست درخت غاف . || بیماری مر ماده شتر را که از آن موی چشم وی فروریزد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || ج ِ شَعَفَة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعفة شود. || (اِمص ) خوشحالی و خوشدلی و شادمانی .(ناظم الاطباء). شدت فرح . (یادداشت مؤلف ) : ایشان را بدان میلی و شعفی بود. (کلیله و دمنه ).
لاجرم از عشق نعت در شعف مدح تو
زآتش خاطر مراست شعر چو آب روان .

خاقانی .


تا نشان تیر او کردند یک یک از شعف
ای مسیحا کاش ارواحم همه اعضا بدی .

مسیحای کاشی (از آنندراج ).


|| شیفتگی . شیفتگی در دوستی . فریفتگی . شدت حب . (یادداشت مؤلف ).
- شعف دادن ؛ مشتاق گردانیدن . (آنندراج ) :
مرا چشم آهو شعف داده است
که همرنگ آن لیلی افتاده است .

ملاطغرا (از آنندراج ).



شعف . [ ش َ ع َ ](ع مص ) پوشیدن دوستی دل کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شیفته گردانیدن دوستی کسی را و تمام گرفتن دوستی دل را. (غیاث اللغات ). شیفته گردانیدن . (مجمل اللغة). برسیدن دوستی در میان دل . (مصادر اللغة زوزنی ). و رجوع به شَعْف و شغف شود. || مبتلا به بیماری شعف گردیدن ماده شتر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بسیارشعف گردیدن ماده شتر. (منتهی الارب ). بسیارشعف گردیدن . (آنندراج ). || مشغول کردن . (یادداشت مؤلف ).


فرهنگ عمید

خوش دل شدن، خوشحال شدن، خوش دلی، شادمانی.

پیشنهاد کاربران

آقای معین شاگرد استاد دهخدا هستند رو معانی ایشون نمی شود که معنی درست دیگری بیاوریم

وَجد
شادی
خوشی


کلمات دیگر: