شعل
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
شعل . [ ش ُ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ شُعْلة. (ناظم الاطباء). رجوع به شعلة و شعله شود. || ج ِ شعیلة. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعیلة شود.
شعل . [ ش َ ] (اِخ ) لقب تَاءَبَّطَ شراً. (از منتهی الارب ). تَاءَبَّطَ شراً یا ثابت فهمی (ثابت بن جابربن سفیان فهمی ) بدین کلمه ملقب شد. (از اقرب الموارد). وی از صعالیک یا عدایین عرب بود و از شاعران نامدار عرب جاهلیت بشمار میرفت . و رجوع به ثابت و تأبط شراً شود.
شعل . [ ش َ ] (ع ص ) مرد سبک تیزخاطر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شعل. [ ش َ ] ( ع ص ) مرد سبک تیزخاطر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ).
شعل. [ ش َ ع َ ] ( ع اِ ) سپیدی در دم اسب و پیشانی و پس سر آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به شعلة شود.
شعل. [ ش َ ع َ ] ( ع مص ) پیدا شدن سپیدی در دم اسب و جز آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
شعل. [ ش ُ ع َ ] ( ع اِ ) ج ِ شُعْلَة. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به شعلة و شعله شود.
- بنوشُعْل ؛ بطنی از تمیم. ( ناظم الاطباء ).
شعل. [ ش ُ ع ُ ] ( ع اِ ) ج ِ شُعْلة. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شعلة و شعله شود. || ج ِ شعیلة. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به شعیلة شود.
شعل. [ ش َ ] ( اِخ ) لقب تَاءَبَّطَ شراً. ( از منتهی الارب ). تَاءَبَّطَ شراً یا ثابت فهمی ( ثابت بن جابربن سفیان فهمی ) بدین کلمه ملقب شد. ( از اقرب الموارد ). وی از صعالیک یا عدایین عرب بود و از شاعران نامدار عرب جاهلیت بشمار میرفت. و رجوع به ثابت و تأبط شراً شود.
شعل . [ ش َ ] (ع مص ) نگریستن پایان کار را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). امعان در کار. (از اقرب الموارد). || برافروختن آتش را (متعدی ). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). افروختن . برافروختن . روشن کردن . برفروختن . شعله زدن . زبانه کشیدن . (یادداشت مؤلف ).
شعل . [ ش َ ع َ ] (ع اِ) سپیدی در دم اسب و پیشانی و پس سر آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعلة شود.
شعل . [ ش َ ع َ ] (ع مص ) پیدا شدن سپیدی در دم اسب و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شعل . [ ش ُ ع َ ] (ع اِ) ج ِ شُعْلَة. (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). رجوع به شعلة و شعله شود.
- بنوشُعْل ؛ بطنی از تمیم . (ناظم الاطباء).
دانشنامه اسلامی
. شعل افروخته شدن آتش و شعیله فتیله مشتعل است اشتعال رأس تشبیه است به اشتعال آتش از حیث رنگ. یعنی: گفت خدایا من استخوانم سست شده و سرم از پیری سفید گشته است. در مجمع فرموده «اَشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْباً» از بهترین استعاره هاست... زجاج گفته: چون سفیدی در سر از حدّ گذشت گویند «اَشْتَعَلَ رَأْسُ فلانٍ». این کلمه در قرآن مجید فقط یکبار آمده است.