to be scattered, to break up
از هم پاشیدن
فارسی به انگلیسی
burst, disintegrate, dissolve, molder, shatter, tear
فارسی به عربی
تحلل، فرق
تحلل
مترادف و متضاد
تجزیه کردن، از هم پاشیدن، متلاشی شدن، متلاشی کردن
قطع کردن، ترکیدن، منفجر کردن، شکفتن، از هم پاشیدن
خرد کردن، فاسد شدن، از هم پاشیدن، فرو ریختن، متلاشی شدن، متلاشی کردن، تجزیه شدن
از هم پاشیدن، پراکندگی کردن، اسراف کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - پراکنده شدن متفرق شدن . ۲ - گسیخته شدن امر تباه گردیدن کار : ( شیراز. کار کشور از هم پاشید . ) از هم جدا کردن ( مصدر ) فرق گذاشتن تفاوت نهادن .
واژه نامه بختیاریکا
شِنگ کِردِن
پیشنهاد کاربران
منقرض
تار و مار شدن
کلمات دیگر: