ابوزکریا
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) ایاس بن زید. محدث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) بخاری . رجوع به ابوزکریا عبدالرحیم بن احمد... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن ابی بکیر کوفی کرمانی . محدث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) الأحمر. یکی از فصحای عرب است.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) ایاس بن زید. محدث است.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) بخاری. رجوع به ابوزکریا عبدالرحیم بن احمد... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) جنّون بن عمروبن یوحنا الصلت منجم. او راست : کتاب الاحتجاج فی صحة النجوم و الاحکام فیها. ( ابن الندیم ).
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) خطیب تبریزی. رجوع به ابوزکریا یحیی بن علی... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا] ( اِخ ) رازی. او راست : کتاب الشراب. ( ابن الندیم ).
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) مرّیخ بن مسروق شامی. محدث است.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) نواوی یا نووی ( شیخ الاسلام... ). از مردم نوی قریه ای به شام.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) نیشابوری. طبیبی حاذق و ماهر و به اجزاء علوم حکمت عالم بود. او راست : کتاب مبتغی و منتهی ، و این کتاب مشتمل برفوائد بیشمار است. ( از درةالأخبار ترجمه یتیمه ).
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) یحیی بن آدم. رجوع به یحیی... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) یحیی بن ابراهیم بن سوید النخعی. محدث است و از مسعربن کدام روایت کند.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) یحیی بن ابی بکیر کوفی کرمانی. محدث است.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) یحیی بن ابی الجهم السدوسی. امام مسجد عارم. محدث است.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) یحیی بن ابی الخیربن سالم عمرانی. رجوع به یحیی بن ابی الخیر... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) یحیی بن احمدبن یحیی بن حسن بن سعید حلی ، پسر عم صاحب شرایع. او جامع ادب و فقه و کلام بود. او راست : کتاب نزهةالناظر فی الجمع بین الاشباه و النظائر. کتاب الجامع فی الشرائع. وفات وی به سال 689 هَ. ق. بود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) یحیی بن احمد فارابی. رجوع به یحیی... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) یحیی بن اسحاق سَیْلَحینی. محدث است.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] ( اِخ ) یحیی بن اسماعیل خواص کوفی. محدث است و محمدبن عوف از او روایت کند.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) ابن منده ٔ اصفهانی . رجوع به ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب بن الامام ابی عبداﷲ محمد... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) ابن منده . رجوع به ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) الأحمر. یکی از فصحای عرب است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) جنّون بن عمروبن یوحنا الصلت منجم . او راست : کتاب الاحتجاج فی صحة النجوم و الاحکام فیها. (ابن الندیم ).
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) خطیب تبریزی . رجوع به ابوزکریا یحیی بن علی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) مرّیخ بن مسروق شامی . محدث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) نواوی یا نووی (شیخ الاسلام ...). از مردم نوی قریه ای به شام .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) نیشابوری . طبیبی حاذق و ماهر و به اجزاء علوم حکمت عالم بود. او راست : کتاب مبتغی و منتهی ، و این کتاب مشتمل برفوائد بیشمار است . (از درةالأخبار ترجمه ٔ یتیمه ).
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی قزوینی . رجوع به یحیی قزوینی ابوزکریا... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن آدم . رجوع به یحیی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن ابراهیم بن سوید النخعی . محدث است و از مسعربن کدام روایت کند.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن ابی الجهم السدوسی . امام مسجد عارم . محدث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن ابی الخیربن سالم عمرانی . رجوع به یحیی بن ابی الخیر... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن احمد فارابی . رجوع به یحیی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن احمدبن یحیی بن حسن بن سعید حلی ، پسر عم صاحب شرایع. او جامع ادب و فقه و کلام بود. او راست : کتاب نزهةالناظر فی الجمع بین الاشباه و النظائر. کتاب الجامع فی الشرائع. وفات وی به سال 689 هَ . ق . بود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن اسحاق سَیْلَحینی . محدث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن اسماعیل خواص کوفی . محدث است و محمدبن عوف از او روایت کند.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن ماسویه . رجوع به ابن ماسویه ابوزکریا یحیی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن ایوب مقابری . عابد معروف ، یکی از گزیدگان عباداﷲ. او از شریک و اسماعیل بن علیه و جز آنان استماع حدیث کرد و234 هَ . ق . درگذشت . رجوع به صفةالصفوه چ حیدرآباد ج 2 ص 204 شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن خالد. محدث است و بقیه از او روایت کند.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن خلدون . رجوع به ابن خلدون ابوزکریا یحیی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن سعید خوّاص . محدّث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن عبداﷲ المصری . محدّث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن عبداﷲبن یزیدبن عبداﷲبن انیس . محدّث است و نفیلی و یحیی بن معین از او روایت کنند.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن عبدالرحمن بن عبدالمنعم صقلی . رجوع به یحیی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن عبدالملک بن ابی عتبه . محدّث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن عبدالوهاب بن الامام ابی عبداﷲ محمدبن اسحاق بن محمدبن یحیی بن مندةبن الولیدبن مندةبن بطةبن استنداربن چهاربخت بن فیروزان عبدی اصفهانی ، و اسم منده ابراهیم و منده لقب او بود و بعضی گفته اند نام استندار فیروزان بوده است . یکی از مشاهیر حُفّاظ و مبرّزین اصحاب حدیث بود و کنیتهای پدر و اجداد ابوزکریا این است :ابوعمروبن ابی عبداﷲبن ابی محمدبن ابی یعقوب . و بقول ابن خلکان ابوزکریا محدث بن محدث بن محدث بن محدث بن محدث بن محدث است . وی مردی جلیل القدر، وافرالفضل ، واسعالراویه ، ثقه ، حافظ، فاضل ، مکثر، صدوق ، کثیرالتصانیف ، حَسَن السیرة، بعیدالتکلف و یگانه ٔ خاندان بروزگار خویش بود. و او را تخریجهاست خود و شیوخ اصفهان را. و از ابوبکر محمدبن عبداﷲبن زید الضبی و ابوطاهر محمدبن احمدبن محمدبن عبدالرحیم الکاتب و ابومنصور محمدبن عبداﷲبن فضلویه ٔ اصفهانی و از پدر خود ابوعمرو و از عم خویش ابوالحسن عبیداﷲ و از ابوالقاسم عبدالرحمن واز ابوالعباس احمدبن محمدبن احمدبن النعمان القضاعی و ابوعبداﷲ محمدبن علی بن محمد الجصاص و ابوبکر محمدبن علی بن الحسین الجوزدانی و ابوطاهر احمدبن محمود ثقفی استماع روایت کرد. و در نیشابور از ابوبکر احمدبن منصوربن خلف المقری و ابوبکر احمدبن منصور بیهقی وبه همدان از ابوبکر محمدبن عبدالرحمن بن محمد نهاوندی و در بصره از ابوالقاسم ابراهیم بن محمدبن احمد الشاهد و عبداﷲبن الحسین السعدانی و جماعتی بسیار جز آنان اخذ حدیث کرد، و به تصنیف تاریخ اصفهان و جموع دیگر پرداخت و آنگاه که به حج میشد در بغداد بجامع منصور املاء حدیث کرد و شیوخ بغداد از جمله ابوالفضل محمدبن ناصر و عبدالقادربن ابی صالح جبلی و ابومحمد عبداﷲبن احمدبن احمدبن احمدبن خشاب نحوی و مردم بسیار دیگر بنوشتند. ابوالبرکات عبدالوهاب بن المبارک الانماطی الحافظ و ابوالحسن علی بن ابی تراب الرنکوی الخیاط البغدادی و ابوطاهر یحیی بن عبدالغفاربن الصباغ و ابوالفضل محمدبن هبةاﷲبن العلاء الحافظ و جماعت کثیره ای دیگر از وی روایت کنند. و حافظبن السمعانی در کتاب الذیل ذکر او کرده و گوید برای من از جمیع مسموعات خویش اجازت نوشت و باز ابن السمعانی گوید از عقیده ٔ او نسبت به ابوالقاسم اسماعیل بن محمد حافظ پرسیدم او را بستود و گفت او اهل حفظ و معرفت و درایت است . و هم حافظبن السمعانی گوید از ابوبکر محمدبن ابی نصربن محمد الکفتوانی الحافظ شنیدم که میگفت : خاندان ابن منده ازیحیی آغاز شد و به یحیی انجام یافت . و حافظ عبدالغافر الفارسی در سیاق ذیل تاریخ نیشابور گوید: یحیی بن عبدالوهاب بن منده مردی فاضل از خاندانی مشهورِ دنیا در علم و حدیث . سفرها کرد و مشایخ بسیار دید و از آنان روایت شنید و بر صحیح مسلم و بخاری تعلیق و ذیل کرد. و او از اصمعی آورده است که نوبتی در بادیه بمسجدی درآمدم امام در نماز بود و این آیت برخواند: انّا ارسلنا نوحاً الی قومه (ما نوح را نزد قوم وی برسالت فرستادیم ) و بقیت آیه ازیاد او بشد و همان جمله ٔ اوّل تکرار کردن گرفت . اعرابی از مأمومان فریاد برآورد که ای مرد حالا که نوح رفتن نمیخواهد دیگری را گسیل کن . و هم او روایت کند که خنده ٔ بسیار نشانه ٔ حمق و شتاب از سستی خرد و سستی خرد از کمی ِ رأی و کمی رأی از سوء ادب و سوء ادب مایه ٔ ذلت و خواریست . و باز می آورد که مجون و هزل پاره ای از جنون و رشگ دردی بیدرمان و سخن چینی بنیان دشمنانگی هاست . ابوزکریا غالباً این دو بیت میخواند:
عجبت لمبتاع الضلالة بالهدی
و للمشتری دنیاه بالدّین اعجب
و اعجب من هذین من باع دینه
بدنیا سواه فَهْوَ من ذین اخیب
و معنی قطعه این است : شگفت مردا که به راه را به بیراهی فروشد و شگفت تر از او آنکه دین را بدنیا بدل کند و شگفت تر از این دو آنکه دین خود برای دنیای دیگری از دست دهد. ولادت ابوزکریا سه شنبه ٔ نوزدهم شوال سال 434 هَ . ق . به اصفهان و وفات او روز گوسفندکشان سنه ٔ 512 هم بدان شهر بود و پس از او در خاندان ابن منده کسی چون او نیامد. و ابن نقطه در کتاب اکمال الاکمال گوید وفات یحیی ابوزکریا روز شنبه ٔ دوازدهم ذی الحجه از سال 511 هَ . ق . و مولد پدر او عبدالوهاب به سال 386و وفات او در جمادی الاَّخره ٔ سنه ٔ 475 بود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن عدی بن حمیدبن زکریاء المنطقی . رجوع به ابن عدی ابوزکریا...، و رجوع به یحیی بن عدی منطقی شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن عمار سیستانی . صاحب تاریخ سیستان آنجا که فضائل سیستان را می آورد از جمله ٔ مفاخر آن ناحیت بزرگان علم آن صُقع را نام می برد و یکی از آنان یحیی بن عمار سیستانی ، ابوزکریاست و با وسائل دسترس ما تحقیق حال و ترجمه ٔ حیات او میسر نشد.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن عمران بغدادی . محدث است و احمدبن یسار از او روایت کند.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن عمیرالبزاز، مولی نوفل بن عدی بن نوفل بن اسد. محدث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن لبودی . رجوع به ابن لبودی صاحب نجم الدین ابوزکریا یحیی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن محمدبن احمدبن عوّام اشبیلی . رجوع به ابن عوّام ابوزکریا یحیی بن محمد... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن محمدبن عبداﷲبن العنبری نیشابوری . رجوع به یحیی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن محمدبن قیس . محدث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن محمدبن محمدبن حسن حضرمی یمنی . رجوع به ابن خلدون ابوزکریا یحیی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن مسعودبن عثمان یا یحیی ثالث . بیستمین از ملوک بنوحفص تونس (از 893 تا 899 هَ . ق .).
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن معین بن عون بن زیادبن بسطام نقیائی انباری ، مولی جنیدبن عبدالرحمن الغطفانی المری . رجوع به یحیی بن معین بن عون بن زیاد... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن یحیی نیشابوری . محدث است .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن یوسف صرصری . رجوع به صرصری ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن زیادبن عبداﷲبن منظور الاسلمی ، معروف بفرّاء دیلمی کوفی ، مولی بنی اسد یا مولی بنی منقر. او اعلم و ابرع کوفیین است در نحو و لغت و فنون ادب و ابوالعباس ثعلب میگفت اگر فراء نبود عربیت نبود چه اوست که عربیت را صافی و مضبوط کرد و بی او عربیت از میان بشده بود از آنکه تا زمان وی فنون علم ادب علمی متنازع فیه بود و همه کس مدعی دانستن آن ، و هر یک به اندازه ٔ دانش وقریحه ٔ خود از آن تعبیری میکرد و ضوابط فرّا آنرا مستقر و از زوال مصون داشت . او نحو را از ابوالحسن کسائی فراگرفت و مشهورترین اصحاب کسائی و نزدیکتر بدو احمر و فراء است . گویند او بزمان مأمون به بغداد شدو دیری بدربار خلیفه آمد و شد داشت لکن وصول بخدمت خلیفه میسر نمی گشت ابوبشر ثمامةبن اشرس نمیری معتزلی از خصیصین و گستاخان محضر مأمون بود و گوید روزی در دربار با او تصادف کردم پس در سیمای او ابهت ادب یافتم و نزد او بنشستم و بحثی از لغت در میان آوردم واو را دریائی دیدم . پس سوق کلام به نحو کردم دیدم درآن فن یگانه است پس مسئلتی از فقه پیش کشیدم و او را مردی فقیه و عارف به اختلافات قوم یافتم و در دنباله ٔ سخن معلوم شد که او در نجوم ماهر و در طب خبیر و در علم به ایام عرب و اشعار آنان حاذق است گفتم تو کیستی و گمان نبرم که جز فرّا باشی گفت آری من فرّائم پس نزد امیرالمؤمنین شدم و خبر او بازگفتم خلیفه در حال امر به احضار او کرد این بود سبب اتصال فرّاء بدربار مأمون . قطرب گوید فرّاء در محضر رشید بسخن درآمد و چند بار لحن آورد جعفربن یحیی برمکی گفت یا امیرالمؤمنین فرّاء لحن می آورد رشید به فرّاء گفت سزد چون توئی را غلط گفتن گفت ای امیر مؤمنان طباع اهل بدو مجبول و مفطور بدرستی سخن است و طباع اهل حضر لحن است آنگاه که مراقب خویش باشم لحن نیارم و چون مراقبت نکنم بطبع و فطرت بازگردم و غلط کنم و خلیفه را گفتار او خوش آمد. خطیب در تاریخ بغداد گوید آنگاه که فرّا بخدمت خلیفه آمد خلیفه او را امر کرد تا کتابی کند جامع اصول نحو و عربیت و فرمود در خانه ٔ خلیفه او را وثاقی مهیا کردند با جواری و وشاق چند برای خدمت به او تا دل از هر سوی آسوده و مستریح دارد و محتاج به چیزی نباشد و حتی برای اوقات صلوة او مؤذنی خاص تعیین شده بود و کتبه و وراقین چند موظفاً در خدمت او بودند او املا میکرد و ورّاقان مینوشتند تا درطول دو سال کتاب حدود را بپایان رسانید و جزوات حدود را در خزینه ٔ خلیفه حفظ میکردند. چون از کار تصنیف حدود بپرداخت از دربار بیرون شد و به املاء کتاب معانی آغاز کرد. راوی گوید در این وقت خواستیم عده ٔ دانشمندانی که بر املاء کتاب معانی گرد آمده بودند بدانیم میسر نشد تنها قضات حاضر مجلس املاء او را شماره کردیم و آنان هشتاد تن برآمدند. چون از کتاب معانی فارغ شد ورّاقان از نشر آن مضایقت کردند و گفتند هرکه خواهد پنج ورق بدرهمی برای او نویسیم و مردم به شکایت پیش فرّا شدند و او وراقان را بخواست و در این امر با آنان سخن گفت وراقان گفتند قصد ما از مصاحبت تو سود بردن است و مردم آن اقبال را که به کتاب المعانی دارند بسایر کتب تو ندارند بگذار تا ما بهره ٔ خویش برگیریم گفت بمیانه روید که هم شما سود برید و هم مردم از آن استفاده کنند و آنان از گفته ٔ او سر باززدند گفت عنقریب بشما بنمایم و فردا بمردم گفت من کتاب معانی مشروح تر و مبسوطتر از نخستین بار آغازیده ام و بنشست و مردم بر او گرد آمدند و از فاتحه آغاز کرد و درصد ورقه سوره ٔ حمد را بپایان رسانید وراقان به التماس پیش او شدند و گفتند ما کتاب المعانی را برای هر خواننده ده ورق بدرهمی نویسیم و گویند سبب املاء کتاب المعانی آن بود که عمربن بکیر یکی از اصحاب او در خدمت حسن بن سهل بود و به فراء نوشت که امیر یعنی حسن بن سهل همواره از من چیزها از قرآن پرسد که من از پاسخ آن درمانم اگر لطف کرده و کتابی در این موضوع نویسی که مرجع هر طالبی باشد منتی است بر مردمان . چون نامه ٔ او را بخواند به اصحاب خویش گفت گرد آئید تا من شما را در قرآن کتابی املا کنم و در هفته روزی را برای این کار معلوم کرد چون گرد آمدند پیش آنان شد و مسجدرا مؤذنی بود از قرّاآن او را گفت بخوان و او فاتحةالکتاب بخواند و یحیی بتفسیر سورةالحمد پرداخت و تابپایان کتاب خدا آن مرد میخواند و فرّا تفسیر میکردو این کتاب نزدیک هزار ورقه است که نظیر او نیامد وبر آن مزید نتوان کرد. گویند مأمون فراء را بتعلیم دو پسر خویش گماشته بود روزی فراء از مَدْرَس بیرون شدن میخواست و این دو شاگرد در نهادن نعلین او بر یکدیگر پیشی میگرفتند تا کار بنزاع کشید و در آخر بدان صلح کردند که هر یک تائی پیش پای معلم گذارند و چنین کردند و مأمون را در همه جا عیون و صاحب خبران بودقصه به خلیفه برداشتند فرّا را بخواند و چون او بخلیفه درآمد مأمون گفت عزیزترین ِ مردمان که باشد؟ گفت من عزیزتری از امیرالمؤمنین نشناسم . گفت آری عزیزترِ مردمان آن کس است که چون از جای برخیزد دو ولیعهدمسلمانان بر سر نهادن موزه و لالکای او بقتال یکدیگربرخیزند تا آنکه با یکدیگر تصالح کنند بنهادن هر یک تا و لختی را. فرّا گفت یا امیرالمؤمنین خواستم ایشان را از این کار منع کردن لکن ترسیدم که آنان را از مکرمتی بازداشته باشم و یا در حسنه و شریفه ای دل آنان را شکسته باشم آنگاه از ابن عباس این روایت را بگفت که روزی او رکاب حسنین سلام اﷲ علیهما بگرفت تا آنان سوار شوند یکی از حاضران او را گفت تو رکاب این دوکودک گیری در صورتی که از اینان بزاد برآمده تری گفت ای نادان خاموش شو فضل اهل فضل را جز صاحب فضل نشناسد پس مأمون بدو گفت اگر پسران مرا از نهادن موزه ٔ خویش منع کرده بودی از عتاب و ملامت تو بازنمی ایستادم و ترا چون گناهکاری میشمردم آنچه دو فرزند من کردند از شرف آنان نکاست بلکه بر قدرشان بیفزود و جوهر ایشان پیدا کرد و من از این کار بر مخائل فِراست آنان پی بردم و مرد هر قدر بزرگوارتر او را بر سه کس تکبر نسزد سلطان و اولوالامر و پدر و معلم علم او و من بپاداش این کار به هر یک بیست هزار دینار دادم و برای حسن تأدیب تو آنان را نیز ده هزار درم بتو بخشیدم . خطیب گوید محمدبن الحسن الفقیه خاله زاده ٔ فرّاء روزی نزد فراء بود و فراء میگفت اگر کسی در علمی از علوم امعان بکمال کرد دیگر علم ها بر وی آسان گردد محمد گفت امعان نظر تو در عربیت به کمال است اینک من مسئلتی از فقه از تو پرسم گفت بیار تا بینم گفت چگوئی در مردی که در نماز سهو آورد و دو سجده ٔ سهو گذاشت و در آن دو سجده نیز وی را سهو دست داد؟ فراء زمانی بفکر فروشد پس گفت بر وی چیزی واجب نیاید محمد گفت چرا؟ گفت از آنروی که نزد ما اهل عربیت تصغیر تصغیر برنتابد،دو سجده متمم خلل و نقصان است یعنی دو سجده ٔ سهو مصغر صلوة ساهی باشد و مصغر را بار دیگر تصغیر نکنند محمد گفت مادر روزگار از آوردن چون تو فرزندی عقیم است . و فرّا مائل بمذهب اعتزال بود و سملةبن عاصم میگفت از فرا تعجب دارم اینهمه کسائی را تعظیم میکند با آنکه خود از او بنحو داناتر است مولد فرّا بکوفه بودو از آنجا به بغداد رفت و بیشتر به بغداد میزیست و آنچه در مدت سال به دست میکرد به آخر هر سال بکوفه میشد و در مدت چهل روز مال گرد آورده میان کسان خویش تفرقه میکرد و به بغداد بازمیگشت . او راست : کتاب الحدود. کتاب المعانی البهی که آنرا به نام عبداﷲبن طاهر کرده است و آن صغیرالحجم است و ابن خلکان گوید کتاب الفصیح ثعلب عین همین کتاب البهی است با تغییر ترتیب و اضافاتی قلیل و حذف الفاظی از کتاب البهی . کتاب اللغات . کتاب المصادر فی القرآن . کتاب الوقف و الابتداء. کتاب المفاخر یا الفاخر. آلةالکتاب . کتاب النوادر. کتاب الواو. کتاب الجمع و التثنیة فی القرآن . کتاب مشکل اللغة کبیر. کتاب مشکل اللغة صغیر. کتاب اختلاف اهل الکوفةو البصرة و الشام فی المصاحف . کتاب فعل و افعل . کتاب المقصور و الممدود. کتاب المذکر و المؤنث . کتاب یافع و یافعه . کتاب الملازم و... و ابوبکر انباری گوید مقدار کتب فرّاء سه هزار ورقه است و محمدبن جهم را درمدیحه ٔ او قصیده است . سلمةبن عاصم گوید فرا تمام کتب خود را از حفظ املا کرد و هیچ گاه در دست خویش نسخه ای نداشت جز در دو کتاب ملازم و یافع و یَفَعة. وفات فراء در سال 207 هَ . ق . به 63سالگی در طریق مکه بود و یاقوت در معجم الادباء گوید او شاگرد کسائی بود و ازقیس بن ربیع و مندل بن علی روایت کند و سلمةبن عاصم ومحمدبن الجهم نمری از او روایت کنند. و فراء و احمرمشهورترین شاگردان کسائیند و پس از کسائی اعلم کوفیین به نحو او بود. فراء از یونس بن حبیب بصری استفادات بسیار کرده و فراء فقیه و عالم بخلاف و ایام عرب و اخبار و اشعار آن و عارف به طب و نجوم و متکلم مایل به اعتزال بود و در تصانیف خویش تشبه بفلاسفه میکرد والفاظ آنان را بکار میبرد. و رجوع به فَرّاء شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ] (اِخ ) یحیی بن معاذبن جعفر رازی واعظ. ابوالقاسم قشیری در رساله ذکر او آورده و وی را از جمله ٔ مشایخ شمرده است و گویداو یگانه ٔ وقت خویش بود و او را در رجا و امید و معرفت گفتارهاست . وی ببلخ شد و دیری بدانجا بزیست و ازآنجا به نیشابور رفت و در نیشابور وفات یافت . از کلام اوست که گوید آنرا که ورع نیست زاهد نتوان خواند. و گفت پرهیزکار باش از آنچه نه از تست و بازدار خویش را از آنچه تراست . و میگفت گرسنگی مرید را ریاضت و تائب را تجربه و زاهد را سیاست و عارف را مکرمت است .و میگفت وحدت همنشین صدّیقین است . و میگفت فوت اشد از موت است چه فوت بریدن از حق عز شأنه و موت انقطاع از خلق است . و صاحب تذکره الاولیاء گوید: نقل است که برادری داشت بمکه رفت و به مجاوری بنشست به یحیی نوشت که مرا سه چیز آرزو بود دو یافتم و یکی مانده است دعا کن تا خداوند آن یکی نیز کرامت کند مرا آرزو بودکه آخر عمر خویش به بقعه ای فاضلتر بگذارم تا حرم آمدم که فاضلتر بقاع است و دوم آرزو بود که مرا خادمی باشد تا مرا خدمت کند و آب وضوء من آماده دارد کنیزکی شایسته خدای مرا عطا داد سوم آرزوی من آن است که پیش از مرگ ترا بینم که خداوند این روزی کند یحیی جواب نوشت آنکه گفتی که آرزوء بهترین بقعه بود تو بهترین خلق باشی و بهر بقعه خواهی باش که بقعه به مردان ْ عزیز است نه مردان به بقعه و اما آنکه گفتی مرا خادمی آرزو بود یافتم اگر ترا مروت بودی و جوانمردی خادم حق را خادم خویش نگردانیدی و از خدمت حق بازنداشتی و به خدمت خویش مشغول نکردی ترا خادمی می باید مخدومی آرزو میکنی ؟ مخدومی از صفات حق است و خادمی از صفات بنده . بنده را بنده باید بودن ، چون بنده را مقام حق آرزو کرد فرعونی بود و اما آنکه گفتی مرا آرزوی دیدار تست اگر ترا از خدای خبر بودی از من ترا یاد نیامدی با حق صحبت چنان کن که ترا هیچ جا از برادر یاد نیاید که آنجا فرزند قربان باید کرد تا به برادر چه رسد، اگر او را یافتی من ترا بچه کار آیم و اگر نیافتی از من ترا چه سود؟ نقل است که یک بار دوستی را نامه نوشت که دنیا چون خواب است و آخرت چون بیداری هر که بخواب بیند که میگرید تعبیرش آن بود که در بیداری بخندد و شاد گردد و تو در خواب دنیا بگریی تا در بیداری آخرت بخندی و شاد باشی . نقل است که یحیی دختری داشت روزی مادر را گفت که مرا فلان چیز می باید مادر گفت از خدای خواه گفت ای مادر شرم می دارم که بایست ِ نفسانی خواهم از خدای ، بیا تو بده که آنچه دهی از آن او بود. نقل است که یحیی با برادری به درِ دهی بگذشت برادرش گفت خوش دهی است یحیی گفت خوشتر از این ده دل آن کس است که از این ده فارغ است اِستغن ِ بالملک عن الملک . روزی به پیش او میگفتند که دنیا با ملک الموت بحبه ای نیرزد گفت غلط کرده اید اگر ملک الموت نیست نیرزدی گفتند چرا؟ گفت الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب ؛ گفت مرگ جسری است که دوست را بدوست رساند. و گفت اگر دوزخ مرا بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آنکه عشق او را صد بار سوخته است سائلی گفت اگر آن عاشق را جرم بسیار بود او را نسوزی ؟ گفت نی که آن جرم به اختیار نبوده باشد که کار عاشقان اضطراری بود نه اختیاری . و گفت هرکه شاد شود به خدمت خدای عزوجل جمله اشیا به خدمت او شاد شود و هرکه چشم روشن بود بخدای جمله اشیا بنظر کردن در او روشن شود. و گفت بر قدر آنکه خدای را دوست داری خلق ترا دوست دارند و بر قدر آنکه از خدای ترس داری خلق از تو ترس دارند و بر قدر آنکه به خدای مشغول باشی خلق بکار تو مشغول باشند و هرکه شرم داشته باشد از خدای در حال طاعت خدای عزوجل شرم کرم دارد که او را عذاب کند از بهر گناه . و گفت گمان نیکوء بنده به خدای بر قدر معرفت بود بکرم خدای و نبود هرگز کسی که ترک گناه کند برای نفس خویش که بر نفس خویش ترسد چون کسی که ترک گناه کند از شرم خدای که میداند که خدای او را می بیند در چیزی که نهی کرده است پس او از آن جهت اعراض کند نه از جهت خود. وگفت از عمل نیکو گمان نیکو خیزد و از عمل بد گمان بد. و گفت هر که اعتبار نگیرد بمعاینه ، پند نپذیرد به نصیحت ، و هرکه اعتبار گیرد به معاینه مستغنی گردد از نصیحت . و گفت دور باش از صحبت سه قوم یکی علماء غافل ، دوم قراء مداهن ، سوم متصوف جاهل . و گفت تنهائی آرزوء صدیقان است و انس گرفتن به خلق وحشت ایشان است .و گفت اگر مرگ را در بازار فروختندی و بر طبق نهادندی سزاوار بودی اهل آخرت را که هم چنان آرزو نیامدی ونخریدندی جز مرگ . و گفت مرد حکیم نبود چون جمع نبوددر او سه خصلت یکی آنکه به چشم نصیحت در توانگران نگرد نه بچشم حسد دوم آنکه به چشم شفقت در زنان نگرد نه چشم ریبت سوم آنکه به چشم تواضع در درویشان نگرد نه بچشم تکبر. و گفت هرکه خیانت کند خدای را در سرّ خدای پرده او را بدارند به آشکارا. و گفت هرکه را توانگری به خدای بود همیشه توانگر است و هر که را توانگری به کسب خویش بود همیشه فقیر بود. و گفت بد دوستی باشد که ترا حاجت آید چیزی از او سؤال کردن یا او را گفتن مرا بدعا یاد دار یا در زندگانی که با او کنی حاجت آید مدارا کردن یا حاجت آید بعذر خواستن از وی در زلّتی که از تو ظاهر شود. و گفت نصیب مؤمن از تو سه چیز باید که بود یکی اگر آنکه منفعتی نتوانی رسانید مضرّتی نرسانی و اگر شادش نتوانی گردانید باری اندوهگین نکنی و اگر مدحش نگوئی باری نکوهش نکنی . وگفت یک گناه بعد از توبت زشت تر بود از هفتاد گناه پیش از توبت . و گفت عجب دارم از کسی که پرهیز کند از طعام از بیم بیماری پس چرا پرهیز نکند از گناه از بیم عقوبت ؟ و گفت دنیا دکان شیطان است زنهار که از دکان او چیزی ندزدی که از پس درآید و از تو بازستاند. وگفت در کسب کردن دنیا ذل نفوس است و در کسب کردن بهشت عزّ نفوس است ای عجب از کسی که اختیار کند خواری و مذلت در طلب چیزی که جاوید و باقی نخواهد ماند. و گفت عاقل سه تن است یکی آنکه ترک دنیا کند پیش از آنکه دنیا ترک وی کند و آنکه گور را عمارت کند پیش از آنکه در گور رود و آنکه خدای را راضی گرداند پیش از آنکه بدو رسد. و گفت دینار و درم کژدم است دست بدان مکن تا افسون آن نیاموزی و اگرنه زهر آن ترا هلاک کند، گفتند افسون او چیست ؟ گفت آنکه دخل او از حلال بود و خرج او بحق بود. و گفت طلب دنیا عاقل را، نیکوتر از ترک آوردن دنیا جاهل را. و گفت ای خداوندان علم و اعتقاد قصرهاتان قیصری است و خانهاتان کسروی است و عمارتهاتان شدّادی است و کبرتان عادی است اینهمه تان هیچ احمدی نیست . و گفت صوف پوشیدن دکانیست و سخن گفتن در زهد پیشه ٔ اوست . و گفت تکبر کردن بر آن کس که برتو بمال تکبر کند تواضع بود. و گفت از پایگاه افتادن مردان آن باشد که در خویشتن بغلط افتند. و گفت گرسنگی نوریست و سیرخوردگی ناریست و شهوت هیزم آن که ازآن آتش زاید آن آتش فروننشیند تا خداوند آنرا نسوزند. گفتند بر مرید چه سخت تر؟ گفت همنشینی اضداد. و گفت ضایع شدن دین از طمع است و باقی ماندن دین در ورع .و گفت با خوی نیک معصیت زیان ندارد. و گفت اعمال محتاج است به سه خصلت علم و نیت و اخلاص . و گفت علامت فقر خوف فقر است . و گفت ورع ایستادن بود بر حد علم بی تأویل . پرسیدند که بچه توان شناخت که خدای تعالی ازما راضی است یا نی ؟ گفت اگر تو راضی باشی از او نشان است که او از تو راضی است ، گفتند آنگاه کسی بود که ازو راضی نبود و دعوی معرفت او کند؟ گفت آری هرکه غافل ماند از انعام او و در خشم بسبب مقدوری چه از نعمت و چه از محنت و چه از مصیبت . گفتند مرد بتوکل کی رسد؟ گفت آنگاه که خدای تعالی را به وکیلی رضا دهد. گفتند توانگری چه باشد؟ گفت ایمن بودن بخدای .گفتند عارف که باشد؟ گفت هست نیست بود. گفتند درویشی چه است ؟ گفت آنکه بخداوند خویش از جمله کاینات توانگر شوی .مگر که یک روز در پیش او سخن توانگری و درویشی میرفت گفت فردا نه توانگری وزنی خواهد داشت و نه درویشی ،صبر و شکر وزن خواهد داشت باید که شکر آری و صبر کنی . گفتند محبت را نشان چه است ؟ گفت آنکه بنکوئی زیادت نشود و بجفا نقصان نگیرد. او را مناجاتست و گفت خداوندا امید من به توبه ٔ سیئات بیش از آن است که امیدمن به توبه ٔ حسنات از بهر آنکه من خویشتن چنان مییابم که اعتماد کنم بر طاعت باخلاص و من چگونه طاعت باخلاص توانم کرد و من به آفات معروف ولکن خود را در گناه چنان مییابم که اعتماد دارم بر عفو تو و تو چگونه گناه من عفو نکنی و تو بجود موصوف ؟ و گفت الهی در جمله مال و ملک من جز گلیمی کهنه نیست با این همه اگر کسی از من بخواهد اگرچه محتاجم از او بازندارم ترا چندین هزار رحمت است و بذرّه ای محتاج نه ای و چندین درمانده ٔ رحمت از ایشان دریغ داشتن چون بود؟ و گفت الهی اگر من نتوانم که از گناه بازایستم تو می توانی که گناهم بیامرزی . و گفت الهی چگونه خوانم ترا و من بنده ٔ عاصی و چگونه نخوانم ترا و تو خداوند کریم ؟ و گفت الهی ترسم از تو زیرا که بنده ام و امید میدارم بتو زیرا که تو خداوندی . و گفت الهی مرا عمل بهشت نیست وطاقت دوزخ ندارم اکنون کار با فضل تو افتاد. و گفت اگر فردا مرا گوید چه آوردی گویم خداوندا از زندان موی بالیده و جامه ٔ شوخگن و عالمی اندوه و خجلت برهم بسته چه توان آورد، مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس .
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا ](اِخ ) یحیی بن علی بن محمدبن الحسین بن بسطام تبریزی ، معروف به خطیب تبریزی . رجوع به یحیی بن علی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا] (اِخ ) رازی . او راست : کتاب الشراب . (ابن الندیم ).
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا] (اِخ ) یحیی بن النیشابوری . رجوع به یحیی ... شود.
ابوزکریا. [ اَ زَ ک َ ری یا] (اِخ ) یحیی بن بطریق . رجوع به ابن بطریق ... شود.