زبنی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
زبنی. [ زُ ب ُن ْ نی ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به زبنة، موضعی از کوره های رصفه. ( از معجم البلدان ). و رجوع به ماده زیرشود.
زبنی. [ زُ ب ُن ْ نی ی ] ( اِخ ) محمدبن ابی منهال بن دارة ازدی مکنی به ابوحاتم. محمدبن ابی معتوج در هجو او گوید:
و اذا مررت بباب شیخ زبنة
فاکتب علیه قوارع الاشعار
یؤتی و تؤتی شیخه و عجوزه
و بناته و جمیع من فی الدار.
و نیز گوید:
اباحاتم سد من اسفلک
بشی هوالشطرمن منزلک.
ابن رشیق گوید: وی در محل خود بساحل از کوره رصفه که زبنة نام دارد شغل قضاء داشت ، درشاعری ، مشهور بود و در دیگر علوم دست نداشت. فرزند او عبدالخالق در شعر و شاعری بیش از پدر مشهور است. ( از معجم البلدان ).
زبنی . [ زِ نی ی ] (ع ص ، اِ) واحد زبانیه یا واحد زبانیه زابن است یا زبان . (منتهی الارب ). زبنی متمرد از انس و جن ، واحد زبانیة است بدین معنی ، یا واحدآن زبنیة است . (اقرب الموارد). برخی گویند واحد زبانیه ، زبنی است . (البستان ). || زبنی ؛ مرد سخت . واحد زبانیه بدین معنی ، یا واحد آن زبنیة است . (اقرب الموارد). برخی واحد زبانیه را زبنی گفته اند. (البستان ). || زبنی ، شرطی . واحد زبانیة بمعنی شرطگان ، یا واحد آن زبنیه است . (اقرب الموارد).
زبنی . [ زُ ب ُن ْ نی ی ] (اِخ ) محمدبن ابی منهال بن دارة ازدی مکنی به ابوحاتم . محمدبن ابی معتوج در هجو او گوید:
و اذا مررت بباب شیخ زبنة
فاکتب علیه قوارع الاشعار
یؤتی و تؤتی شیخه و عجوزه
و بناته و جمیع من فی الدار.
و نیز گوید:
اباحاتم سد من اسفلک
بشی ٔ هوالشطرمن منزلک .
ابن رشیق گوید: وی در محل خود بساحل از کوره ٔ رصفه که زبنة نام دارد شغل قضاء داشت ، درشاعری ، مشهور بود و در دیگر علوم دست نداشت . فرزند او عبدالخالق در شعر و شاعری بیش از پدر مشهور است . (از معجم البلدان ).
زبنی . [ زُ ب ُن ْ نی ی ] (ص نسبی ) نسبت است به زبنة، موضعی از کوره های رصفه . (از معجم البلدان ). و رجوع به ماده ٔ زیرشود.