زبون گشتن خوار و زار بودن
زبون ماندن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
زبون ماندن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) زبون گشتن. بخواری بسر بردن.خوار و زار بودن. زیردست و ناچیز بودن :
یکی نیک دان بخردی در جهان
بماند زبون در کف ابلهان.
در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون.
یکی نیک دان بخردی در جهان
بماند زبون در کف ابلهان.
رشید وطواط.
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبادر کف سهم تو جان گردنان مانده زبون.
رشید وطواط.
کلمات دیگر: