زبیبة. [ زُ ب َ ب َ ] (ع اِ مصغر) مصغر زب ّ بمعنی ذَکَر کودک ، یا مطلقاً. این لغت یمنی است . (از متن اللغة). رجوع به زب ّ شود.
زبیبه
لغت نامه دهخدا
زبیبة. [ زُ ب َ ب َ ] ( ع اِ مصغر ) مصغر زب بمعنی ذَکَر کودک ، یا مطلقاً. این لغت یمنی است. ( از متن اللغة ). رجوع به زب شود.
زبیبة. [ زَ ب َ ] ( اِخ ) ( بنو... )بطنی است از عرب. ( از لسان العرب ). عمر رضا کحالة آرد: زبیبة بطنی از تمیم اند از قبیله عدنانیه. ( از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از نهایة الارب قلقشندی ) . و در ذیل همین صفحه آرد: در نهایة الارب نویری آمده : زبیبة قبیله کوچکی است از صعصعةبن معاویةبن بکربن هوازن بن منصوربن عکرمةبن خصفةبن قیس بن عیلان. و زبیدی در تاج العروس آرد: بنوزبیبة بطنی است از...
زبیبة. [ زَ ب َ ] ( اِخ )پدر عبدالرحمن. از ثقات. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
زبیبة. [ زُ ب َ ب َ ] ( اِخ ) خواهر زباء، ملکه جزیره ، دختر عمروبن طرب. طبری آرد : زباء را خواهری بود نام او زبیبة و با عقل و تدبیر و با این خواهر سخت خوش بود و زباء کوشکی بنا کرده بود این کوشک بر لب رود زاب بود در حد مغرب و با این خواهر بزمستان در این کوشک بودی... چون زباء، ملک راست کرد و آهنگ کرد که سپاه راست کند و بحرب جذیمه رود و خون پدر طلب کند با خواهرش تدبیر کرد و خواهرش بخرد بود گفت : الحرب سجال و عثرتها لاتستقال. گفت این حرب سجال است جنگ گاه بر این بود گاه بر آن ، و هرکه بسر اندرآید بحرب ، برنخیزد و تو زنی و او مرد و مرد بظفر نزدیکتر باشد و اگر ظفر آنرا بود این ملک از دست تو بشود و زن طلب خون تو نتواند کرد و حرب مکن ولیکن حیلت ساز مگر او را به دست آوری. زبا را خوش آمد و تدبیر حیلت کرد. ( ترجمه بلعمی نسخه کتابخانه مجلس شورای ملی ص 306 ). و در ص 309 از نسخه مذکور آمده : زباء از عمرو حذر گرفت و نشست بکوشک خواهر گرفت که او را کوشک استوار بود . رجوع به متن طبری چ دخویه قسمت 1 صص 757 - 759 و زباء در این لغت نامه شود.
زبیبه . [ زُ ب َ ب َ ] (اِخ ) مادر عنتره ٔ عبسی و جده ٔ عبدالرحمن بن سمرة. (از تاج العروس ).
زبیبة. [ زَ ب َ ] (اِخ ) (بنو...)بطنی است از عرب . (از لسان العرب ). عمر رضا کحالة آرد: زبیبة بطنی از تمیم اند از قبیله ٔ عدنانیه . (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از نهایة الارب قلقشندی ) . و در ذیل همین صفحه آرد: در نهایة الارب نویری آمده : زبیبة قبیله ٔ کوچکی است از صعصعةبن معاویةبن بکربن هوازن بن منصوربن عکرمةبن خصفةبن قیس بن عیلان . و زبیدی در تاج العروس آرد: بنوزبیبة بطنی است از...
زبیبة. [ زَ ب َ ] (اِخ )پدر عبدالرحمن . از ثقات . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
زبیبة. [ زَ ب َ ] (ع مص ) گرد آمدن آب دهان در دو طرف دهان (در داخل ). (تاج العروس ). || (اِ) یک مویز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یکی زبیب . (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). واحد زبیب ، یعنی یک دانه زبیب . (ناظم الاطباء). || مجازاً، قرحه ای که در دست برآید. (مهذب الاسماء)(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قرحه ای که در دست بوجود آید، و بدین معنی است که گویند: خرجت علی یده زبیبة. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || کفک دو کنج دهن که از بسیاری سخن بهم رسد.(منتهی الارب ) (آنندراج ). کفکی که در کنج لب بسیارگوپدید آید. (از اقرب الموارد). کفی است که در گوشه ٔ دهان بسیارحرف زن بهم میرسد. (شرح قاموس ). کف دو کنج دهن . (ناظم الاطباء). کف گوشه ٔ دهن . (مهذب الاسماء).
زبیبة. [ زُ ب َ ب َ ] (اِخ ) خواهر زباء، ملکه ٔ جزیره ، دختر عمروبن طرب . طبری آرد : زباء را خواهری بود نام او زبیبة و با عقل و تدبیر و با این خواهر سخت خوش بود و زباء کوشکی بنا کرده بود این کوشک بر لب رود زاب بود در حد مغرب و با این خواهر بزمستان در این کوشک بودی ... چون زباء، ملک راست کرد و آهنگ کرد که سپاه راست کند و بحرب جذیمه رود و خون پدر طلب کند با خواهرش تدبیر کرد و خواهرش بخرد بود گفت : الحرب سجال و عثرتها لاتستقال . گفت این حرب سجال است جنگ گاه بر این بود گاه بر آن ، و هرکه بسر اندرآید بحرب ، برنخیزد و تو زنی و او مرد و مرد بظفر نزدیکتر باشد و اگر ظفر آنرا بود این ملک از دست تو بشود و زن طلب خون تو نتواند کرد و حرب مکن ولیکن حیلت ساز مگر او را به دست آوری . زبا را خوش آمد و تدبیر حیلت کرد. (ترجمه ٔ بلعمی نسخه ٔ کتابخانه ٔ مجلس شورای ملی ص 306). و در ص 309 از نسخه ٔ مذکور آمده : زباء از عمرو حذر گرفت و نشست بکوشک خواهر گرفت که او را کوشک استوار بود . رجوع به متن طبری چ دخویه قسمت 1 صص 757 - 759 و زباء در این لغت نامه شود.