کلمه جو
صفحه اصلی

زبلان

لغت نامه دهخدا

زبلان. [ زُ ] ( ع اِ ) ج ِ زبیل ( سرگین )، جمع دیگر زبیل ، زُبُل است. ( اقرب الموارد ). زبلان ج ِ زبیل. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). رجوع به زُبُل شود. || زبلان ج ِ زبیل بمعنی کدوی خشک میان تهی که زنان در وی پنبه نهند. ج ِ زِبّیل یا زَنبیل است بمعنی قفه یا جراب یا ظرفی که در آن چیزی حمل کنند. ( تاج العروس ).

زبلان. [ زِ ] ( ع اِ ) ج ِ زبیل. ( از کازیمرسکی ).

زبلان. [ زُ ] ( اِخ ) موضعی است. ( تاج العروس ).

زبلان . [ زِ ] (ع اِ) ج ِ زبیل . (از کازیمرسکی ).


زبلان . [ زُ ] (اِخ ) موضعی است . (تاج العروس ).


زبلان . [ زُ ] (ع اِ) ج ِ زبیل (سرگین )، جمع دیگر زبیل ، زُبُل است . (اقرب الموارد). زبلان ج ِ زبیل . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). رجوع به زُبُل شود. || زبلان ج ِ زبیل بمعنی کدوی خشک میان تهی که زنان در وی پنبه نهند. ج ِ زِبّیل یا زَنبیل است بمعنی قفه یا جراب یا ظرفی که در آن چیزی حمل کنند. (تاج العروس ).



کلمات دیگر: