کلمه جو
صفحه اصلی

سرخره

لغت نامه دهخدا

سرخره. [ س ُ خ ِ رَ / رِ ] ( اِ مرکب ) سرخزه. سرخژه. سرخیژه. سرخچه. رجوع کنید به سرخیژه. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). نوعی از حصبه باشد و با زای نقطه دار هم آمده است. ( برهان ) ( آنندراج ).نوعی از علت دمیدگی که بیشتر کودکان را بر روی دمد.به تازیش حصبه و هند بودری نامند و آن را سرک و شرک نیز گویند. ( شرفنامه منیری ). سرخجه. ( جهانگیری ).

سرخره. [ س َ خ ِ رِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7 ).

سرخره . [ س َ خ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شبانکاره ٔ بخش برازجان شهرستان بوشهر. دارای 200 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


سرخره . [ س ُ خ ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) سرخزه . سرخژه . سرخیژه . سرخچه . رجوع کنید به سرخیژه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نوعی از حصبه باشد و با زای نقطه دار هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ).نوعی از علت دمیدگی که بیشتر کودکان را بر روی دمد.به تازیش حصبه و هند بودری نامند و آن را سرک و شرک نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). سرخجه . (جهانگیری ).



کلمات دیگر: