سرشبان. [ س َ ش َ ] ( اِ مرکب ) رئیس شبانان. مهتر چوپانان :
بدو سرشبان گفت کای نامدار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار.
کز ایدر کجا یابم آرامگاه.
همی داشت با رنج روز و شبان.
بسان موسی سالار و سرشبان شده ای.
لاجرم گرگ سرشبان باشد.
عدل او ماری ز چوب سرشبان انگیخته.
سرشبان هم تو شایی این رمه را.
معانی قرآن همی زان ندانی
که طاعت نداری همی سرشبان را.
بدو سرشبان گفت کای نامدار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار.
فردوسی.
بپرسید از آن سرشبان راه شاه کز ایدر کجا یابم آرامگاه.
فردوسی.
بپذرفت بدبخت را سرشبان همی داشت با رنج روز و شبان.
فردوسی.
بس است فخر ترا اینکه بر رمه ایزدبسان موسی سالار و سرشبان شده ای.
ناصرخسرو.
هر کجا کور دیده بان باشدلاجرم گرگ سرشبان باشد.
سنائی.
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب ازآنک عدل او ماری ز چوب سرشبان انگیخته.
خاقانی.
سر تو زیبی که سروری همه راسرشبان هم تو شایی این رمه را.
نظامی.
|| ( اِخ ) پیغمبر. رسول : معانی قرآن همی زان ندانی
که طاعت نداری همی سرشبان را.
ناصرخسرو.