سلام رساندن نماز گزاردن سلام کردن درود رساندن درود گفتن
درود دادن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
درود دادن. [ دُ دَ ] ( مص مرکب ) سلام رساندن. نماز گزاردن. ( ناظم الاطباء ). تصلیة. ( دهار ). سلام کردن. درود رساندن. || درود گفتن. آفرین گفتن. تحیت گفتن :
فریدون که بگذشت از اروندرود
همی داد تخت مهی را درود.
از اسفندیار آن یل نیک نام.
ز شاه و ز ایرانیان هر که بود.
پیاده همی داد یل را درود.
همی داد هرکس به خسرو درود.
شهنشاه را داد چندی درود.
گه آن می گفت بابلبل سرودی.
به تعجیلم درودی داد و بنشست.
دهم جان پیشینگان را درود.
بسی داد بر شاه عالم درود.
- درود از کسی دادن ؛ سلام او را رساندن :
برو وز منش ده فراوان درود
شب تیره بگذار ناگاه زود.
بگویش که بی تو مبادا سپهر.
درودش ده از ما و بشنوپیام.
نخستین ز هر دو پسر ده درود.
بدان تا نباشد به گیتی نژند.
- درود دادن به مرده ای ؛ تهنیت و رحمت و سلام فرستادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ادای احترام کردن :
بیفکند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود.
ز نالیدن نای و رود و سرود
ز شادی همی داد دل را درود.
- درود دادن تن خود را ؛ دست شستن از جان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
نباید که آئی به خوردن فرود
فریدون که بگذشت از اروندرود
همی داد تخت مهی را درود.
فردوسی.
بدادش یکایک درود و پیام از اسفندیار آن یل نیک نام.
فردوسی.
چو بنشست بهمن بدادش درودز شاه و ز ایرانیان هر که بود.
فردوسی.
تهمتن ز رخش اندرآمد فرودپیاده همی داد یل را درود.
فردوسی.
همه شب ببودند با نای و رودهمی داد هرکس به خسرو درود.
فردوسی.
همی آفرین خواند سرکش برودشهنشاه را داد چندی درود.
فردوسی.
گه این می داد بر گلها درودی گه آن می گفت بابلبل سرودی.
نظامی.
که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست.
نظامی.
نوای غریب آورم در سروددهم جان پیشینگان را درود.
نظامی ( از آنندراج ).
ز پیروزی هفت چرخ کبودبسی داد بر شاه عالم درود.
نظامی ( از آنندراج ).
مصلی ؛ دروددهنده. ( ترجمان القرآن جرجانی ).- درود از کسی دادن ؛ سلام او را رساندن :
برو وز منش ده فراوان درود
شب تیره بگذار ناگاه زود.
فردوسی.
درودش ده از من فراوان به مهربگویش که بی تو مبادا سپهر.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش او شادکام درودش ده از ما و بشنوپیام.
فردوسی.
چو آیی به کاخ فریدون فرودنخستین ز هر دو پسر ده درود.
فردوسی.
درودش ده از ما و بسیار پندبدان تا نباشد به گیتی نژند.
فردوسی.
خویشتن شناسان را از ما درود دهید. ( از تاریخ گزیده ).- درود دادن به مرده ای ؛ تهنیت و رحمت و سلام فرستادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ادای احترام کردن :
بیفکند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود.
فردوسی.
- درود دادن دل را ؛ روان را مژده دادن : ز نالیدن نای و رود و سرود
ز شادی همی داد دل را درود.
فردوسی.
|| وداع کردن.- درود دادن تن خود را ؛ دست شستن از جان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
نباید که آئی به خوردن فرود
درود دادن . [ دُ دَ ] (مص مرکب ) سلام رساندن . نماز گزاردن . (ناظم الاطباء). تصلیة. (دهار). سلام کردن . درود رساندن . || درود گفتن . آفرین گفتن . تحیت گفتن :
فریدون که بگذشت از اروندرود
همی داد تخت مهی را درود.
بدادش یکایک درود و پیام
از اسفندیار آن یل نیک نام .
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان هر که بود.
تهمتن ز رخش اندرآمد فرود
پیاده همی داد یل را درود.
همه شب ببودند با نای و رود
همی داد هرکس به خسرو درود.
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود.
گه این می داد بر گلها درودی
گه آن می گفت بابلبل سرودی .
که ناگه پیکی آمد نامه در دست
به تعجیلم درودی داد و بنشست .
نوای غریب آورم در سرود
دهم جان پیشینگان را درود.
ز پیروزی هفت چرخ کبود
بسی داد بر شاه عالم درود.
مصلی ؛ دروددهنده . (ترجمان القرآن جرجانی ).
- درود از کسی دادن ؛ سلام او را رساندن :
برو وز منش ده فراوان درود
شب تیره بگذار ناگاه زود.
درودش ده از من فراوان به مهر
بگویش که بی تو مبادا سپهر.
بدو گفت رو پیش او شادکام
درودش ده از ما و بشنوپیام .
چو آیی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود.
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند.
خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (از تاریخ گزیده ).
- درود دادن به مرده ای ؛ تهنیت و رحمت و سلام فرستادن . (یادداشت مرحوم دهخدا). ادای احترام کردن :
بیفکند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود.
- درود دادن دل را ؛ روان را مژده دادن :
ز نالیدن نای و رود و سرود
ز شادی همی داد دل را درود.
|| وداع کردن .
- درود دادن تن خود را ؛ دست شستن از جان . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نباید که آئی به خوردن فرود
تن خویش را داد بایددرود.
|| شکر کردن . سپاسگزاری کردن :
که آن کس که آمدفکندیش زود
همی داد نیکی دهش را درود.
به گستاخی از باره آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود.
بدان شارسان اندر آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود.
فریدون که بگذشت از اروندرود
همی داد تخت مهی را درود.
فردوسی .
بدادش یکایک درود و پیام
از اسفندیار آن یل نیک نام .
فردوسی .
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان هر که بود.
فردوسی .
تهمتن ز رخش اندرآمد فرود
پیاده همی داد یل را درود.
فردوسی .
همه شب ببودند با نای و رود
همی داد هرکس به خسرو درود.
فردوسی .
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود.
فردوسی .
گه این می داد بر گلها درودی
گه آن می گفت بابلبل سرودی .
نظامی .
که ناگه پیکی آمد نامه در دست
به تعجیلم درودی داد و بنشست .
نظامی .
نوای غریب آورم در سرود
دهم جان پیشینگان را درود.
نظامی (از آنندراج ).
ز پیروزی هفت چرخ کبود
بسی داد بر شاه عالم درود.
نظامی (از آنندراج ).
مصلی ؛ دروددهنده . (ترجمان القرآن جرجانی ).
- درود از کسی دادن ؛ سلام او را رساندن :
برو وز منش ده فراوان درود
شب تیره بگذار ناگاه زود.
فردوسی .
درودش ده از من فراوان به مهر
بگویش که بی تو مبادا سپهر.
فردوسی .
بدو گفت رو پیش او شادکام
درودش ده از ما و بشنوپیام .
فردوسی .
چو آیی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود.
فردوسی .
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند.
فردوسی .
خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (از تاریخ گزیده ).
- درود دادن به مرده ای ؛ تهنیت و رحمت و سلام فرستادن . (یادداشت مرحوم دهخدا). ادای احترام کردن :
بیفکند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود.
فردوسی .
- درود دادن دل را ؛ روان را مژده دادن :
ز نالیدن نای و رود و سرود
ز شادی همی داد دل را درود.
فردوسی .
|| وداع کردن .
- درود دادن تن خود را ؛ دست شستن از جان . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نباید که آئی به خوردن فرود
تن خویش را داد بایددرود.
فردوسی .
|| شکر کردن . سپاسگزاری کردن :
که آن کس که آمدفکندیش زود
همی داد نیکی دهش را درود.
فردوسی .
به گستاخی از باره آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود.
فردوسی .
بدان شارسان اندر آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود.
فردوسی .
کلمات دیگر: