ژاژ خائیدن. [ دَ ] ( مص مرکب ) ژاژخائی کردن. علک خائیدن. برغست خائیدن. بیهوده و لغو گفتن. جفنگ گفتن. حرف مفت زدن. سخنان بی مزه گفتن. هرزه درائیدن. لک درائیدن. یاوه گفتن. یافه سرائی کردن :
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
در همه کارها حقیری و هاژ.
گو برو خام درائی مکن و ژاژ مخای.
جز آن که ژاژ خاید و گوید که نیست پیر.
پشیمان کند خسرو از ژاژخائی.
چون مؤذنت بخواند زی مسجد
تو اوفتاده ژاژ همی خائی.
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید.
به تیز آورده ام او را و خارشگاه میخارم.
هین مخا ژاژ از گمان ای یاوه گو.
ژاژ میخاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده می کند
و آن جهود از خشم سبلت می کند.
صد هزاران ژاژ خائیدن گرفت.
ماننده او نیست کسی ، ژاژ مخائید.
شنیدم ژاژ خاید دیوخوئی اندر آن محفل.
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی.
همه دعوی کنی و خائی ژاژدر همه کارها حقیری و هاژ.
ابوشکور.
گر کسی گوید ماننده او هیچ شده ست گو برو خام درائی مکن و ژاژ مخای.
فرخی.
طعن دگر بدو نتواند زدن عدوجز آن که ژاژ خاید و گوید که نیست پیر.
فرخی.
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او راپشیمان کند خسرو از ژاژخائی.
فرخی.
در این وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تکین البته نمی آساید و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. ( تاریخ بیهقی ص 343 ). گفت [ حسنک ] زندگانی خواجه دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدم که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره داشتم. ( تاریخ بیهقی ص 182 ). زمین بوسه داد و بایستاد [ ابوالفتح بستی ]. خواجه گفت : از ژاژ خائیدن توبه کردی ؟ گفت : ای خداوند مشک و ستوربانی مرا توبه آورد. ( تاریخ بیهقی ص 165 ). میشنویم تنی چند به باب ایشان [ اریارق و غازی ] حسد مینمایند و ژاژ میخایند، از آن نباید اندیشید. ( تاریخ بیهقی ص 223 ).چون مؤذنت بخواند زی مسجد
تو اوفتاده ژاژ همی خائی.
ناصرخسرو.
اگر ننالم گویند نیست حاجتمندوگر بنالم گویند ژاژ میخاید.
مسعودسعد.
بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خایدبه تیز آورده ام او را و خارشگاه میخارم.
سوزنی.
قول حق را هم ز حق تفسیر جوهین مخا ژاژ از گمان ای یاوه گو.
مولوی.
مصطفی مه می شکافد نیمه شب ژاژ میخاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده می کند
و آن جهود از خشم سبلت می کند.
مولوی.
زین منی چون نفس زائیدن گرفت صد هزاران ژاژ خائیدن گرفت.
مولوی.
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزائیدماننده او نیست کسی ، ژاژ مخائید.
مولوی.
مثال مجلست را چون بسلک اندر کشم لؤلؤشنیدم ژاژ خاید دیوخوئی اندر آن محفل.