کلمه جو
صفحه اصلی

سرگشته


مترادف سرگشته : دربه در، آواره، سرگردان، حایر، حیران، حیرت زده، دودل، گیج، متحیر، هاج وواج، درمانده، فرومانده، بیچاره، مستاصل، شوریده، شیدا، آشفته، آسیمه دل، عاشق، مضطرب، سراسیمه، آسیمه سر، هراسان، واخورده

فارسی به انگلیسی

dizzy, foggy, perplexed, bewildered, uncertain

uncertain, bewildered


dizzy, foggy, perplexed


مترادف و متضاد

شوریده، شیدا، آشفته، آسیمه‌دل، عاشق


مضطرب، سراسیمه، آسیمه‌سر، هراسان


واخورده


دربه‌در، آواره، سرگردان


حایر، حیران، حیرت‌زده


دودل، گیج، متحیر، هاج‌وواج


درمانده، فرومانده، بیچاره، مستاصل


۱. دربهدر، آواره، سرگردان
۲. حایر، حیران، حیرتزده
۳. دودل، گیج، متحیر، هاجوواج
۴. درمانده، فرومانده، بیچاره، مستاصل
۵. شوریده، شیدا، آشفته، آسیمهدل، عاشق
۶. مضطرب، سراسیمه، آسیمهسر، هراسان
۷. واخورده


فرهنگ فارسی

حیران، آواره، دربدر، سرگشتگان جمع، حیرت
( صفت ) ۱ - سر گردان حیرت . ۲ - آواره دربدر .

فرهنگ معین

( ~ . گَ تَ ) (ص مف . ) ۱ - سرگردان . ۲ - آواره .

لغت نامه دهخدا

سرگشته. [ س َ گ َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) شوریده مغز. ( آنندراج ). شوریده. ( شرفنامه ). سراسیمه. ( اوبهی ). کاتوره. ( صحاح الفرس ) :
ایا گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال.
کسایی.
هیچ دیوانه و سرگشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر.
فرخی.
همچو مرغ نیم بسمل مانده ام
بیخود و سرگشته تیمار او.
عطار.
چونکه گردی گرد سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی و آن تویی.
مولوی.
|| وامانده. درمانده. بیچاره :
نهنگان که کردند آهنگ اوی
ببودند سرگشته در جنگ اوی.
فردوسی.
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام.
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 225 ).
من سرگشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند بازرهان.
نظامی.
ندیدم زغماز سرگشته تر
نگون طالع و بخت برگشته تر.
سعدی.
|| حیران. سرگردان :
لاله از خون دیده آغشته
متحیر بماند و سرگشته.
عنصری.
یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام.
اسدی.
سرگشته دلی دارم در پای جهان مفگن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش.
خاقانی.
نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.
سعدی.
روی هفتادودو ملت جز بدان درگاه نیست
عالمی سرگشته اند اما کسی گمراه نیست.
سعدی.
|| آزرده :
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غم زده سرگشته گرفتار کجاست.
حافظ.
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر ترا ذاکر نیست.
حافظ.
|| غلطان. گردان :
سرگشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان.
وطواط.
چون تاب جمال تو نیاوردم
سرگشته چو چرخ آسیاگشتم.
عطار.
چو در میدان عشق افتادی ای دل
بباید بودنت سرگشته چون گوی.
سعدی.
دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد
و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود.
حافظ.
|| دیوانه :
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد.
سیدحسن غزنوی ( دیوان ص 30 ).

سرگشته . [ س َ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) شوریده مغز. (آنندراج ). شوریده . (شرفنامه ). سراسیمه . (اوبهی ). کاتوره . (صحاح الفرس ) :
ایا گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال .

کسایی .


هیچ دیوانه و سرگشته و مست این نکند
لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر.

فرخی .


همچو مرغ نیم بسمل مانده ام
بیخود و سرگشته ٔ تیمار او.

عطار.


چونکه گردی گرد سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی و آن تویی .

مولوی .


|| وامانده . درمانده . بیچاره :
نهنگان که کردند آهنگ اوی
ببودند سرگشته در جنگ اوی .

فردوسی .


تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام .

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 225).


من سرگشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند بازرهان .

نظامی .


ندیدم زغماز سرگشته تر
نگون طالع و بخت برگشته تر.

سعدی .


|| حیران . سرگردان :
لاله از خون دیده آغشته
متحیر بماند و سرگشته .

عنصری .


یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام .

اسدی .


سرگشته دلی دارم در پای جهان مفگن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش .

خاقانی .


نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.

سعدی .


روی هفتادودو ملت جز بدان درگاه نیست
عالمی سرگشته اند اما کسی گمراه نیست .

سعدی .


|| آزرده :
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غم زده سرگشته گرفتار کجاست .

حافظ.


مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ٔ ما غیر ترا ذاکر نیست .

حافظ.


|| غلطان . گردان :
سرگشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان .

وطواط.


چون تاب جمال تو نیاوردم
سرگشته چو چرخ آسیاگشتم .

عطار.


چو در میدان عشق افتادی ای دل
بباید بودنت سرگشته چون گوی .

سعدی .


دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد
و اندر آن دایره سرگشته ٔ پابرجا بود.

حافظ.


|| دیوانه :
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد.

سیدحسن غزنوی (دیوان ص 30).


|| پرسان . جویان :
آنکه ما سرگشته ٔ اوئیم در دل بوده است
دوری ما لاجرم از قرب منزل بوده است .

صائب .



فرهنگ عمید

۱. سرگردان، حیران.
۲. آواره، دربه در.

پیشنهاد کاربران

بهت

گذشته
چیزی که گذشته اتفاق افتاده است.

گیج

موهوش

حائر

حیران. هاج. تیب. مات. پکر. سف. هایم. هامی. دیوانه. وامانده. همه چی.

هیمان


کلمات دیگر: