مترادف بیرون کردن : بیرون راندن، دفع کردن، اخراج کردن، طرد کردن، منفصل از خدمت کردن، مستثنا کردن
بیرون کردن
مترادف بیرون کردن : بیرون راندن، دفع کردن، اخراج کردن، طرد کردن، منفصل از خدمت کردن، مستثنا کردن
فارسی به انگلیسی
to sendout, to dismiss
cashier, discharge, dislodge, evict, exclude, expel, fire, oust, rout
فارسی به عربی
اطرد , تبادل , صراف , نار
( بیرون کردن (با ) ) دافع
( بیرون کردن (با ) ) دافع
اطرد , تبادل , صراف , نار
مترادف و متضاد
رها کردن، دور کردن، محروم کردن، بیرون کردن، بی بهره کردن، از تصرف محروم کردن، خلع ید کردن
انگیختن، اتش زدن، بیرون کردن، بر افروختن، اتش گرفتن، افروختن، شلیک کردن، زبانه کشیدن، پراندن، تیر اندازی کردن، تفنگ یاتوپ را اتش کردن
خرد کردن، برطرف کردن، محو کردن، رفع کردن، زدودن، بیرون کردن، حذف کردن، منتفی کردن
مجبور کردن، درهم شکستن، بیرون کردن، راندن، قفل را شکستن، بزور باز کردن، بی عصمت کردن، به زور جلو رفتن
عوض کردن، بیرون کردن، مبادله کردن، جانشین کردن
خارج کردن، بیرون کردن
خارج کردن، بیرون کردن
بیرون کردن
بیرونراندن، دفع کردن
اخراج کردن، طرد کردن
منفصل از خدمت کردن
مستثنا کردن
۱. بیرونراندن، دفع کردن
۲. اخراج کردن، طرد کردن
۳. منفصل از خدمت کردن
۴. مستثنا کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - خارج کردن اخراج کردن . ۲ - استثنا کردن .
لغت نامه دهخدا
بیرون کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) راندن. بدر کردن. برون کردن. خارج ساختن. اخراج کردن. نفی کردن. طرد کردن :
کنون دشمن از خانه بیرون کنیم
وزین پس بر این لشکر افسون کنیم.
|| بیرون آوردن. ( یادداشت مؤلف ) :
ای بزفتی علم بگردجهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری.
که بیرون کنددست حاجت بخلق.
- از سر بیرون کردن ؛ از یاد بردن. فراموش کردن. از خاطر زدودن :
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
ز سر نام پرویز بیرون کنم .
همه جامه رزم بیرون کنید
همه خوبکاری به افزون کنید.
شوم جامه راه بیرون کنم.
- بیرون کردن پوست ؛ سلخ. کندن پوست. باز کردن پوست. جدا کردن پوست از اندام :
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون.
|| جدا کردن. برداشتن. کنار گذاشتن : بخیلی میکرد و زکوة خدایی از مال بیرون نمیکرد. ( قصص الانبیاء ص 115 ). || خلع کردن. برکنار کردن : بعد از مطیع پسر او طایع بود... بهاءالدوله ویرا الزام کرد تا خود را از خلیفتی بیرون کرد و پاره ای گوش او ببرید. ( ترجمه طبری بلعمی ).
کنون دشمن از خانه بیرون کنیم
وزین پس بر این لشکر افسون کنیم.
فردوسی.
- بیرون کردن نوکری یا عضو اداره ای را ؛ اخراج کردن او را. عذر او را خواستن.|| بیرون آوردن. ( یادداشت مؤلف ) :
ای بزفتی علم بگردجهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری.
لبیبی.
مجرد بمعنی نه عارف بدلق که بیرون کنددست حاجت بخلق.
سعدی.
رجوع به برون کردن شود.- از سر بیرون کردن ؛ از یاد بردن. فراموش کردن. از خاطر زدودن :
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
ز سر نام پرویز بیرون کنم .
فردوسی.
|| درآوردن. استخراج : و آلات شکمش بیرون کردند و از بوی خوش بیاکندند. ( مجمل التواریخ والقصص ). نقت ؛ مغز از استخوان بیرون کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). نتل ؛ خاک از چاه بیرون کردن. ( تاج المصادر ). || درآوردن. کندن. جدا کردن ، چنانکه جامه و کفش از تن و پای. ( یادداشت مؤلف ) : همه جامه رزم بیرون کنید
همه خوبکاری به افزون کنید.
فردوسی.
بدو گفت رستم که ایدون کنم شوم جامه راه بیرون کنم.
فردوسی.
خلع؛ بیرون کردن جامه و مانند آن. ( ترجمان القرآن ) : آن جامه... از من بیرون کرد و آن جامه ها را در من پوشانید. ( اسرارالتوحید ص 54 ). || بریدن. جدا کردن : شمربن ذی الجوشن سر حسین بیرون کرد و عبیداﷲبن زیاد آن سر وی با زنان و کودکان خرد اسیر کرد و بشام فرستاد. ( تاریخ سیستان ). لیث بن فضل او را بگرفت و دست و پای او بیرون کرد. ( تاریخ سیستان ).- بیرون کردن پوست ؛ سلخ. کندن پوست. باز کردن پوست. جدا کردن پوست از اندام :
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون.
منوچهری.
آنگاه بهرام بفرمود تا پوست او بیرون کردند و بکاه بیاگندند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 65 ). || جدا کردن. برداشتن. کنار گذاشتن : بخیلی میکرد و زکوة خدایی از مال بیرون نمیکرد. ( قصص الانبیاء ص 115 ). || خلع کردن. برکنار کردن : بعد از مطیع پسر او طایع بود... بهاءالدوله ویرا الزام کرد تا خود را از خلیفتی بیرون کرد و پاره ای گوش او ببرید. ( ترجمه طبری بلعمی ).
بیرون کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راندن . بدر کردن . برون کردن . خارج ساختن . اخراج کردن . نفی کردن . طرد کردن :
کنون دشمن از خانه بیرون کنیم
وزین پس بر این لشکر افسون کنیم .
- بیرون کردن نوکری یا عضو اداره ای را ؛ اخراج کردن او را. عذر او را خواستن .
|| بیرون آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
ای بزفتی علم بگردجهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری .
مجرد بمعنی نه عارف بدلق
که بیرون کنددست حاجت بخلق .
رجوع به برون کردن شود.
- از سر بیرون کردن ؛ از یاد بردن . فراموش کردن . از خاطر زدودن :
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
ز سر نام پرویز بیرون کنم .
|| درآوردن . استخراج : و آلات شکمش بیرون کردند و از بوی خوش بیاکندند. (مجمل التواریخ والقصص ) . نقت ؛ مغز از استخوان بیرون کردن . (تاج المصادر بیهقی ). نتل ؛ خاک از چاه بیرون کردن . (تاج المصادر). || درآوردن . کندن . جدا کردن ، چنانکه جامه و کفش از تن و پای . (یادداشت مؤلف ) :
همه جامه ٔ رزم بیرون کنید
همه خوبکاری به افزون کنید.
بدو گفت رستم که ایدون کنم
شوم جامه ٔ راه بیرون کنم .
خلع؛ بیرون کردن جامه و مانند آن . (ترجمان القرآن ) : آن جامه ... از من بیرون کرد و آن جامه ها را در من پوشانید. (اسرارالتوحید ص 54). || بریدن . جدا کردن : شمربن ذی الجوشن سر حسین بیرون کرد و عبیداﷲبن زیاد آن سر وی با زنان و کودکان خرد اسیر کرد و بشام فرستاد. (تاریخ سیستان ). لیث بن فضل او را بگرفت و دست و پای او بیرون کرد. (تاریخ سیستان ).
- بیرون کردن پوست ؛ سلخ . کندن پوست . باز کردن پوست . جدا کردن پوست از اندام :
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون .
آنگاه بهرام بفرمود تا پوست او بیرون کردند و بکاه بیاگندند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 65).
|| جدا کردن . برداشتن . کنار گذاشتن : بخیلی میکرد و زکوة خدایی از مال بیرون نمیکرد. (قصص الانبیاء ص 115). || خلع کردن . برکنار کردن : بعد از مطیع پسر او طایع بود... بهاءالدوله ویرا الزام کرد تا خود را از خلیفتی بیرون کرد و پاره ای گوش او ببرید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- از گردن بیرون کردن ؛ از عهده خارج ساختن . فروگذاشتن مسئولیت : چون بیرون آمدند پوشیده بگفتند که این رفتن ناصواب است و از گردن خویش بیرون کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 456).
|| کندن . کشیدن . مقابل خلاندن . بیرون آوردن تیر از تن یا خار از پای . (یادداشت مؤلف ). || در شاهد زیر ممکن است بمعنی خراج گرفتن باشد یعنی مالیات گرد آوردن و فرستادن .و هم ممکن است کلمه ٔ «خراج » در شاهد زیر با راء بتشدید باشد بمعنی عمال و سررشته داران خراج . قال الزمخشری : فلان خراج ولاج لمتصرف و هو یعرف موالج الامور و مخارجها و مواردها و مصادرها. (اساس البلاغه ، از حاشیه ٔ تاریخ سیستان ص 304). و محمدبن حمدویه به خواش عاصی شده بود و دست فرا غله و مال سلطانی دراز کرده بود و فضل بن حمید تاختن کرد و او را آنجا بکشت و یاران او پراکندند... پس عیاران را بگرفتن گرفت و بند همی کردو به کرمان میفرستاد و اندر اول سنه ٔ اثنی و ثلثمائة (302 هَ . ق .) خراج بیرون کرد و بدر او را مدد فرستاد از فارس . (تاریخ سیستان ص 304). || خارج کردن از عداد چیزی . مستثنی کردن . بیرون کردن چیزی از حکم . (یادداشت مؤلف ). || وضع کردن . (یادداشت مؤلف ). || فاش کردن . افشا کردن :
به خرادخاقان دگربار گفت
که این راز بیرون کنم از نهفت .
|| فرستادن . گسیل کردن . روانه ساختن : پس پیغمبر (ص ) هشت رسول بیرون کرد به هشت ملک . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). هم آن زمان رسول را بر او بیرون کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و داعیان بهر جای بیرون کرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 78). رجوع به برون کردن شود.
کنون دشمن از خانه بیرون کنیم
وزین پس بر این لشکر افسون کنیم .
فردوسی .
- بیرون کردن نوکری یا عضو اداره ای را ؛ اخراج کردن او را. عذر او را خواستن .
|| بیرون آوردن . (یادداشت مؤلف ) :
ای بزفتی علم بگردجهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری .
لبیبی .
مجرد بمعنی نه عارف بدلق
که بیرون کنددست حاجت بخلق .
سعدی .
رجوع به برون کردن شود.
- از سر بیرون کردن ؛ از یاد بردن . فراموش کردن . از خاطر زدودن :
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
ز سر نام پرویز بیرون کنم .
فردوسی .
|| درآوردن . استخراج : و آلات شکمش بیرون کردند و از بوی خوش بیاکندند. (مجمل التواریخ والقصص ) . نقت ؛ مغز از استخوان بیرون کردن . (تاج المصادر بیهقی ). نتل ؛ خاک از چاه بیرون کردن . (تاج المصادر). || درآوردن . کندن . جدا کردن ، چنانکه جامه و کفش از تن و پای . (یادداشت مؤلف ) :
همه جامه ٔ رزم بیرون کنید
همه خوبکاری به افزون کنید.
فردوسی .
بدو گفت رستم که ایدون کنم
شوم جامه ٔ راه بیرون کنم .
فردوسی .
خلع؛ بیرون کردن جامه و مانند آن . (ترجمان القرآن ) : آن جامه ... از من بیرون کرد و آن جامه ها را در من پوشانید. (اسرارالتوحید ص 54). || بریدن . جدا کردن : شمربن ذی الجوشن سر حسین بیرون کرد و عبیداﷲبن زیاد آن سر وی با زنان و کودکان خرد اسیر کرد و بشام فرستاد. (تاریخ سیستان ). لیث بن فضل او را بگرفت و دست و پای او بیرون کرد. (تاریخ سیستان ).
- بیرون کردن پوست ؛ سلخ . کندن پوست . باز کردن پوست . جدا کردن پوست از اندام :
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون .
منوچهری .
آنگاه بهرام بفرمود تا پوست او بیرون کردند و بکاه بیاگندند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 65).
|| جدا کردن . برداشتن . کنار گذاشتن : بخیلی میکرد و زکوة خدایی از مال بیرون نمیکرد. (قصص الانبیاء ص 115). || خلع کردن . برکنار کردن : بعد از مطیع پسر او طایع بود... بهاءالدوله ویرا الزام کرد تا خود را از خلیفتی بیرون کرد و پاره ای گوش او ببرید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- از گردن بیرون کردن ؛ از عهده خارج ساختن . فروگذاشتن مسئولیت : چون بیرون آمدند پوشیده بگفتند که این رفتن ناصواب است و از گردن خویش بیرون کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 456).
|| کندن . کشیدن . مقابل خلاندن . بیرون آوردن تیر از تن یا خار از پای . (یادداشت مؤلف ). || در شاهد زیر ممکن است بمعنی خراج گرفتن باشد یعنی مالیات گرد آوردن و فرستادن .و هم ممکن است کلمه ٔ «خراج » در شاهد زیر با راء بتشدید باشد بمعنی عمال و سررشته داران خراج . قال الزمخشری : فلان خراج ولاج لمتصرف و هو یعرف موالج الامور و مخارجها و مواردها و مصادرها. (اساس البلاغه ، از حاشیه ٔ تاریخ سیستان ص 304). و محمدبن حمدویه به خواش عاصی شده بود و دست فرا غله و مال سلطانی دراز کرده بود و فضل بن حمید تاختن کرد و او را آنجا بکشت و یاران او پراکندند... پس عیاران را بگرفتن گرفت و بند همی کردو به کرمان میفرستاد و اندر اول سنه ٔ اثنی و ثلثمائة (302 هَ . ق .) خراج بیرون کرد و بدر او را مدد فرستاد از فارس . (تاریخ سیستان ص 304). || خارج کردن از عداد چیزی . مستثنی کردن . بیرون کردن چیزی از حکم . (یادداشت مؤلف ). || وضع کردن . (یادداشت مؤلف ). || فاش کردن . افشا کردن :
به خرادخاقان دگربار گفت
که این راز بیرون کنم از نهفت .
فردوسی .
|| فرستادن . گسیل کردن . روانه ساختن : پس پیغمبر (ص ) هشت رسول بیرون کرد به هشت ملک . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). هم آن زمان رسول را بر او بیرون کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و داعیان بهر جای بیرون کرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 78). رجوع به برون کردن شود.
جدول کلمات
اخراج
پیشنهاد کاربران
throw out
drive out
بیرون کردن
از مکانی رانده شدن
jews were rabbled and driven out of town
یهودیان مورد حمله ی اوباش قرار گرفتند و از شهر رانده شدند.
بیرون کردن
از مکانی رانده شدن
jews were rabbled and driven out of town
یهودیان مورد حمله ی اوباش قرار گرفتند و از شهر رانده شدند.
بیرون راندن
kick out
مثل بیرون انداختن از کلاس، یه حسی مثل با لگد بیرون انداختن رو اگه میخواید، این ترکیب برای اون مواقع کار میکنه
drive out میشه بیرون راندن. مثل بیرون راندن ارواح خبیثه
مثل بیرون انداختن از کلاس، یه حسی مثل با لگد بیرون انداختن رو اگه میخواید، این ترکیب برای اون مواقع کار میکنه
drive out میشه بیرون راندن. مثل بیرون راندن ارواح خبیثه
کلمات دیگر: