بد غذا
لطخ
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
لطخ . [ ل َ ] (ع اِ) اندک . یقال : فی السماء لطخ من السحاب ؛ ای قلیل منه . (منتهی الارب ).
لطخ . [ ل َ طِ ] (ع ص ) بدغذا. (منتهی الارب ).
لطخ. [ ل َ ] ( ع اِ ) اندک. یقال : فی السماء لطخ من السحاب ؛ ای قلیل منه. ( منتهی الارب ).
لطخ. [ ل َ] ( ع مص ) لطوخ. آلودن چیزی را. ( منتهی الارب ). برآلودن. ( تاج المصادر ) ( زوزنی ). آلودن. ( منتخب اللغات ). آغشتن . || زراندود کردن. || مفضض کردن. ( دزی ). || به بدی متهم کردن. ( منتخب اللغات ): لطخ بشر ( مجهولاً )؛ در بدی و تباهی افکنده شد. || به شکم کف دست زدن یا به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم. لطح. بعض العرب تقول لطخه بیده ؛ اذا ضربه مثل لطحه ُ. ( منتهی الارب ). || لطخ المصباح بالنار؛ نزدیک کرد چراغ را به آتش برای افروختن آن. ( دزی ).
لطخ. [ ل َ طِ ] ( ع ص ) بدغذا. ( منتهی الارب ).
لطخ. [ ل َ] ( ع مص ) لطوخ. آلودن چیزی را. ( منتهی الارب ). برآلودن. ( تاج المصادر ) ( زوزنی ). آلودن. ( منتخب اللغات ). آغشتن . || زراندود کردن. || مفضض کردن. ( دزی ). || به بدی متهم کردن. ( منتخب اللغات ): لطخ بشر ( مجهولاً )؛ در بدی و تباهی افکنده شد. || به شکم کف دست زدن یا به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم. لطح. بعض العرب تقول لطخه بیده ؛ اذا ضربه مثل لطحه ُ. ( منتهی الارب ). || لطخ المصباح بالنار؛ نزدیک کرد چراغ را به آتش برای افروختن آن. ( دزی ).
لطخ. [ ل َ طِ ] ( ع ص ) بدغذا. ( منتهی الارب ).
لطخ . [ ل َ] (ع مص ) لطوخ . آلودن چیزی را. (منتهی الارب ). برآلودن . (تاج المصادر) (زوزنی ). آلودن . (منتخب اللغات ). آغشتن . || زراندود کردن . || مفضض کردن . (دزی ). || به بدی متهم کردن . (منتخب اللغات ): لطخ بشر (مجهولاً)؛ در بدی و تباهی افکنده شد. || به شکم کف دست زدن یا به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم . لطح . بعض العرب تقول لطخه بیده ؛ اذا ضربه مثل لطحه ُ. (منتهی الارب ). || لطخ المصباح بالنار؛ نزدیک کرد چراغ را به آتش برای افروختن آن . (دزی ).
کلمات دیگر: