ناچار شدن . مجبور شدن
ناگزیر شدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ناگزیر شدن. [ گ ُ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) ناچار شدن. مجبور شدن. درمانده و لاعلاج گشتن. رجوع به ناگزیر شود. || واجب شدن. لازم آمدن. ضرورت یافتن :
کنون آفرین تو شد ناگزیر
به ما هرکه هستیم برنا و پیر.
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر.
- ناگزیر شدن به چیزی یا کسی ؛ محتاج شدن بآن. نیازمند آن شدن.
کنون آفرین تو شد ناگزیر
به ما هرکه هستیم برنا و پیر.
فردوسی.
چنین گفت با طوس گودرز پیرکه ما را کنون جنگ شد ناگزیر.
فردوسی.
- ناگزیر شدن از چیزی ؛ ناچار شدن از آن. لابد بودن از آن.- ناگزیر شدن به چیزی یا کسی ؛ محتاج شدن بآن. نیازمند آن شدن.
کلمات دیگر: