کلمه جو
صفحه اصلی

کرکوز

لغت نامه دهخدا

کرکوز. [ ک َ ] ( اِ ) کرکز. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( جهانگیری ). علامت راه. || دلیل و راهبر. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) :
با وی به زبان حال گفتم
این قصه چنان که هست کرکوز.
حکیم نزاری ( از جهانگیری ).
رجوع به کرکز شود.

کرکوز. [ ] ( اِخ ) کورکوز. گورگوز. از جانب مغول والی خراسان ومازندران بود. در زمان منکوقاآن به سبب دانستن خط اویغوری تقربی یافت و در مهمات و مصالحی که بدو مفوض می شد، کفایتی نشان داد تا به ولایت خراسان و مازندران رسید و در آخرکار مسلمان شد. وی بفرمان قرااغول نواده جغتای به قتل رسید. ( از تاریخ جهانگشا چ اروپا ج 2 صص 225-241 ). رجوع به تاریخ مغول و گورگوز شود.

کرکوز. [ ] (اِخ ) کورکوز. گورگوز. از جانب مغول والی خراسان ومازندران بود. در زمان منکوقاآن به سبب دانستن خط اویغوری تقربی یافت و در مهمات و مصالحی که بدو مفوض می شد، کفایتی نشان داد تا به ولایت خراسان و مازندران رسید و در آخرکار مسلمان شد. وی بفرمان قرااغول نواده ٔ جغتای به قتل رسید. (از تاریخ جهانگشا چ اروپا ج 2 صص 225-241). رجوع به تاریخ مغول و گورگوز شود.


کرکوز. [ ک َ ] (اِ) کرکز. (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). علامت راه . || دلیل و راهبر. (برهان ) (ناظم الاطباء) :
با وی به زبان حال گفتم
این قصه چنان که هست کرکوز.

حکیم نزاری (از جهانگیری ).


رجوع به کرکز شود.


کلمات دیگر: